فاطمه : داشتم داخل لب تاب می گشتم و چست و جو میکردم که به
فاطمه : داشتم داخل لب تاب می گشتم و چست و جو میکردم که به یک چیزی بر خوردم واقعا آدمه چند چهره هست واقعا ماندم اگر این پدر لیلا باشه واویلا
زهرا: چیزی پیدا کردم ایول
فاطمه: من هم
آقا محمد: خانم ایول چیه ؟
زهرا: ببخشید
آقا: ها چی پیدا کردید ؟
فاطمه: آقا اینو ببنید
آقا: جالب شد
رسول: سلام
ما: سلام
رسول: آقا من هم چیزی پیدا کردم
زهرا: داشتیم در مورد این عکس ها حرف میزدیم که فاطمه داد زد .
فاطمه: زهراااااا
زهرا: یا ابوالفضل چته
رسول: چی شد😳
فاطمه: گوشی لیلا
زهرا: وای چرا یادم رفت
آقا: بچه ها چه خبر شده
زهرا: آقا گوشی لیلا اگر دوباره زنگ بخوره
رسول: آقا گرفتم
فاطمه: برم گوشیش و رو بگیرم .... رفتم سمت لیلا
لیلا: سلام خسته نباشی
فاطمه: سلام همچنین
لیلا: چیزی شده
فاطمه: میشه گوشیت بهم بدی
لیلا: گوشی خودت چی
فاطمه: خاموش شده
لیلا: زهرا داره
فاطمه: می خوام نفهمه
لیلا: باشه بیا
فاطمه: ممنون...... بعد رفتم سمت اتاق در رو بستم و یک نفس عمیق کشیدم
زهرا: چی شد ؟
فاطمه: گرفتم
آقا: شک نکرد
فاطمه: نه
رسول: خب نگاه کنید داخل تماس ها
فاطمه: جز مامانش کسی زنگ نزده
رسول: باید صبر کنیم تا زنگ بزنه
زهرا: شما کار دارید برید خبری شد میگیم
رسول: باشه
فاطمه: شب شد دیگه حوصله ندارم
زهرا: من هم خسته شدم
لیلا: سلام میشه گوشیم بهم بدید
فاطمه: یا خدا
لیلا: چته جن که نیستم
زهرا: داخل چرت بود
لیلا: گوشیم و بهم بده
زهرا: هک شده ببرم خونه درستش میکنم
لیلا: ای وای
زهرا: چیز مهمی داشتی ؟
لیلا: اره
زه: بیا با گوشی من زنگ بزن
لیلا: باشه ممنون
فاطمه: بخیر گذشت
زهرا: اره من برم بیرون
فاطمه: باشه برو
زهرا: رفتم بیرون تو حال خودم بودم خیلی خسته بودم به روی خودم نمی آوردم یکم استراحت نیاز داشتم ولی وقت نمیشد هی بدبختی پشت بدبختی واقعا شغل ما شغل سختیه هر عاین ممکن جونمون از دست بدیم
محمد: خیلی تو خودشه
رسول : اره زیادی تو فکره
محمد: همه کار ها ریخته سر این
رسول: دست شما درد نکنه آقا
محمد: چرا ؟
رسول: آقا چشمم ضعیف شد
محمد: خوب میشی
زهرا: قهر کرد
رسول: نکردم
محمد: اه باشه
زهرا: عزیز تنهاست بریم خانه
رسول: من کار دارم
محمد: بهش بر خورد
زهرا: خسته نباشی .... رفتیم خانه منو محمد رفتیم رسول کار داشت داخل اتاق نشسته بودم که در زدن
عطیه: صاحب خونه
من: بفرما
عطیه: با اجازه
من : خوبی
عطیه: عالی
من: خبریه
عطیه: اره
من: خوش خبر باشی
عطیه : اینو بگیر
من: این چیه ؟
عطیه: بخون
من: باشه چشم..... عمه شدم لی لی 😂
عطیه: خوندی ؟
من: اره عمه شدم لی لی 😂
عطیه: ای وای محمد فهمید😳
من: با من نگران نباش
محمد: خبریه؟
زهرا: نه برای چی ؟
محمد: صدای کل آمد
زهرا ؛ من که چیزی نشنیدم
محمد: عزیز مگه صدای کل نمی آمد
زهرا: ابرو هامو انداختم بالا عزیز گرفت
عزیز: نه مادر خیالاتی شدی
عطیه: چیزی شده؟
محمد: تو صدای کل نشنیدی ؟
عطیه: نه نشنیدم
محمد: چرا پس من شنیدم
زهرا: داداش خسته شدی امروز به خاطر همونه
محمد: راست میگی امروز کارمون زیاد بود
زهرا: شب 🌃 بخیر
محمد: راستی زهرا
زهرا: جانم
محمد: پیام بده به رسول بگو بیاد خونه
زهرا: چشم
محمد: شب بخیر جناب سرگرد 😁
زهرا: شب بخیر گفتم و رفتم داخل اتاق گوشیم و برداشتم پیام دادم به رسول نیم ساعت بعد جواب داد :
رسول: سلام
زهرا: سلام نمی خواهی بیایی خونه ؟🤨
رسول: میام 🚶🏻♂️
زهرا: چشم همه خشک شد 👀
رسول: چرا ؟
زهرا:چشم به راه بودیم
رسول: آهان میام
زهرا: انشاالله بعد از سه سال میایی خانه
رسول: نخوابیدی ؟
زهرا: بقیه اره ولی من نه
رسول: خوبه
زهرا: چی خوبه ؟
رسول: من هم خوابم نمیاد
زهرا: بله شما فعلا روشنی معلوم نیست کی خاموش بشی 😴
رسول: وقت دنیا رو نگیر بخواب 🙄
زهرا: چشم ناصرالدین شاه😶
رسول: نمک دون بیا در رو باز کن
زهرا: مگه کلید نداری؟
رسول: نه دادم بهت
زهرا: راست میگی
رسول: بیا دیگه
زهرا: دارم میام
رسول: پس کجایی
زهرا: نیم ساعت دیگه رسیدم 😂
رسول: مگه سر کوهی ؟
زهرا: اره 😁
رسول: خشک شدم😐
زهرا: اه چه جالب 😄
رسول: بیا وگرنه خودم میام داخل 🏃♂
زهرا: بیا 🙃
رسول: دارم برات 😠
زهرا: در بازه آقای محترم 😎
رسول: کی باز کردی 😳
زهرا: باز بود الان داخل حیاط هستی 😒
رسول: نگاهی به دور رو برم کردم راست میگه 😂
زهرا: خدای همه داداش دارن من هم داداش دارم😭
رسول: از خدات هم باشه 😄
زهرا: اعتماد به نفس رو برم نکشیمون 😶
رسول: 😆😆
زهرا: نخند😐
رسول: خب باشه 🤭
زهرا: چیزی پیدا کردم ایول
فاطمه: من هم
آقا محمد: خانم ایول چیه ؟
زهرا: ببخشید
آقا: ها چی پیدا کردید ؟
فاطمه: آقا اینو ببنید
آقا: جالب شد
رسول: سلام
ما: سلام
رسول: آقا من هم چیزی پیدا کردم
زهرا: داشتیم در مورد این عکس ها حرف میزدیم که فاطمه داد زد .
فاطمه: زهراااااا
زهرا: یا ابوالفضل چته
رسول: چی شد😳
فاطمه: گوشی لیلا
زهرا: وای چرا یادم رفت
آقا: بچه ها چه خبر شده
زهرا: آقا گوشی لیلا اگر دوباره زنگ بخوره
رسول: آقا گرفتم
فاطمه: برم گوشیش و رو بگیرم .... رفتم سمت لیلا
لیلا: سلام خسته نباشی
فاطمه: سلام همچنین
لیلا: چیزی شده
فاطمه: میشه گوشیت بهم بدی
لیلا: گوشی خودت چی
فاطمه: خاموش شده
لیلا: زهرا داره
فاطمه: می خوام نفهمه
لیلا: باشه بیا
فاطمه: ممنون...... بعد رفتم سمت اتاق در رو بستم و یک نفس عمیق کشیدم
زهرا: چی شد ؟
فاطمه: گرفتم
آقا: شک نکرد
فاطمه: نه
رسول: خب نگاه کنید داخل تماس ها
فاطمه: جز مامانش کسی زنگ نزده
رسول: باید صبر کنیم تا زنگ بزنه
زهرا: شما کار دارید برید خبری شد میگیم
رسول: باشه
فاطمه: شب شد دیگه حوصله ندارم
زهرا: من هم خسته شدم
لیلا: سلام میشه گوشیم بهم بدید
فاطمه: یا خدا
لیلا: چته جن که نیستم
زهرا: داخل چرت بود
لیلا: گوشیم و بهم بده
زهرا: هک شده ببرم خونه درستش میکنم
لیلا: ای وای
زهرا: چیز مهمی داشتی ؟
لیلا: اره
زه: بیا با گوشی من زنگ بزن
لیلا: باشه ممنون
فاطمه: بخیر گذشت
زهرا: اره من برم بیرون
فاطمه: باشه برو
زهرا: رفتم بیرون تو حال خودم بودم خیلی خسته بودم به روی خودم نمی آوردم یکم استراحت نیاز داشتم ولی وقت نمیشد هی بدبختی پشت بدبختی واقعا شغل ما شغل سختیه هر عاین ممکن جونمون از دست بدیم
محمد: خیلی تو خودشه
رسول : اره زیادی تو فکره
محمد: همه کار ها ریخته سر این
رسول: دست شما درد نکنه آقا
محمد: چرا ؟
رسول: آقا چشمم ضعیف شد
محمد: خوب میشی
زهرا: قهر کرد
رسول: نکردم
محمد: اه باشه
زهرا: عزیز تنهاست بریم خانه
رسول: من کار دارم
محمد: بهش بر خورد
زهرا: خسته نباشی .... رفتیم خانه منو محمد رفتیم رسول کار داشت داخل اتاق نشسته بودم که در زدن
عطیه: صاحب خونه
من: بفرما
عطیه: با اجازه
من : خوبی
عطیه: عالی
من: خبریه
عطیه: اره
من: خوش خبر باشی
عطیه : اینو بگیر
من: این چیه ؟
عطیه: بخون
من: باشه چشم..... عمه شدم لی لی 😂
عطیه: خوندی ؟
من: اره عمه شدم لی لی 😂
عطیه: ای وای محمد فهمید😳
من: با من نگران نباش
محمد: خبریه؟
زهرا: نه برای چی ؟
محمد: صدای کل آمد
زهرا ؛ من که چیزی نشنیدم
محمد: عزیز مگه صدای کل نمی آمد
زهرا: ابرو هامو انداختم بالا عزیز گرفت
عزیز: نه مادر خیالاتی شدی
عطیه: چیزی شده؟
محمد: تو صدای کل نشنیدی ؟
عطیه: نه نشنیدم
محمد: چرا پس من شنیدم
زهرا: داداش خسته شدی امروز به خاطر همونه
محمد: راست میگی امروز کارمون زیاد بود
زهرا: شب 🌃 بخیر
محمد: راستی زهرا
زهرا: جانم
محمد: پیام بده به رسول بگو بیاد خونه
زهرا: چشم
محمد: شب بخیر جناب سرگرد 😁
زهرا: شب بخیر گفتم و رفتم داخل اتاق گوشیم و برداشتم پیام دادم به رسول نیم ساعت بعد جواب داد :
رسول: سلام
زهرا: سلام نمی خواهی بیایی خونه ؟🤨
رسول: میام 🚶🏻♂️
زهرا: چشم همه خشک شد 👀
رسول: چرا ؟
زهرا:چشم به راه بودیم
رسول: آهان میام
زهرا: انشاالله بعد از سه سال میایی خانه
رسول: نخوابیدی ؟
زهرا: بقیه اره ولی من نه
رسول: خوبه
زهرا: چی خوبه ؟
رسول: من هم خوابم نمیاد
زهرا: بله شما فعلا روشنی معلوم نیست کی خاموش بشی 😴
رسول: وقت دنیا رو نگیر بخواب 🙄
زهرا: چشم ناصرالدین شاه😶
رسول: نمک دون بیا در رو باز کن
زهرا: مگه کلید نداری؟
رسول: نه دادم بهت
زهرا: راست میگی
رسول: بیا دیگه
زهرا: دارم میام
رسول: پس کجایی
زهرا: نیم ساعت دیگه رسیدم 😂
رسول: مگه سر کوهی ؟
زهرا: اره 😁
رسول: خشک شدم😐
زهرا: اه چه جالب 😄
رسول: بیا وگرنه خودم میام داخل 🏃♂
زهرا: بیا 🙃
رسول: دارم برات 😠
زهرا: در بازه آقای محترم 😎
رسول: کی باز کردی 😳
زهرا: باز بود الان داخل حیاط هستی 😒
رسول: نگاهی به دور رو برم کردم راست میگه 😂
زهرا: خدای همه داداش دارن من هم داداش دارم😭
رسول: از خدات هم باشه 😄
زهرا: اعتماد به نفس رو برم نکشیمون 😶
رسول: 😆😆
زهرا: نخند😐
رسول: خب باشه 🤭
۴.۹k
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.