پارت بیستو هفتم
پارت بیستو هفتم
رفتم و داخل شدم
مامانم:الهی فداتشم اومدی!نمیدونی چقدر نگرانت بودممم
هوم
مامانم:نمیدونی که چقدر منو بابات رو ترسوندی
حالا اشکالی نداره برو برو فداتشم یه آبی به سر و روت بزن بیا باهم ناهار بخوریم
باشه، مامان
رفتم و لباسمو عوض کردم اومدم پایین
سلام بابا سلام مامان
بابام:سلام دخترم بیا بیا بشین بابا
رفتم و نشستم خواستم که شروع کنم به خوردن
مامانم:دخترم برات یه سوپرایز داریم
بابام:به یه شرط میتونی بری شرکت
چی چه شرطییی؟
بابام:برات بادیگارد گرفتم ۱۹ سالشه هر جا بری کنارت میاد البته اگه خودت راضی باشی وگرنه تو جاهای شخصیت وقتایی که نخوای نمیاد باشه؟
باشه اگه این تنها راهه قبوله ب هرحال مرسییییی
بعد ناهار قرار شد بیاد خونمون تا من ببینمش که چجور آدمیع
رفتم تو اتاقم زنگ زدم به لنا تا به اونم بگم
الو
لنا:الو سلام خوبی
مرسی تو چطوری دیروز چجوری برگشتی؟
لنا:والا داداشم گف ار گوشی تو زنگ زدن اونم اومده منو برده خونه
آها
لنا:تو چطور؟
داستان داره حالا وقتی دیدمت بهت میگم
لنا:باشه
آها داشت یادم میرفت یه خبر
لنا:چی؟
بابام قبول کرد برم شرکتتتت
لنا:واقعااا عالیه که
آره ولی به یه شرط
لنا:چی
بادیگارد گرفته تا مراقبم باشه
لنا:واقعا
آره
داشتم حرف میزدم که بابام صدام کرد
لنا من باید برم بعدا بهت زنگ میزنم
لنا:باشه خدافظ مراقب باش
باشه خدافظ
رفتم و داخل شدم
مامانم:الهی فداتشم اومدی!نمیدونی چقدر نگرانت بودممم
هوم
مامانم:نمیدونی که چقدر منو بابات رو ترسوندی
حالا اشکالی نداره برو برو فداتشم یه آبی به سر و روت بزن بیا باهم ناهار بخوریم
باشه، مامان
رفتم و لباسمو عوض کردم اومدم پایین
سلام بابا سلام مامان
بابام:سلام دخترم بیا بیا بشین بابا
رفتم و نشستم خواستم که شروع کنم به خوردن
مامانم:دخترم برات یه سوپرایز داریم
بابام:به یه شرط میتونی بری شرکت
چی چه شرطییی؟
بابام:برات بادیگارد گرفتم ۱۹ سالشه هر جا بری کنارت میاد البته اگه خودت راضی باشی وگرنه تو جاهای شخصیت وقتایی که نخوای نمیاد باشه؟
باشه اگه این تنها راهه قبوله ب هرحال مرسییییی
بعد ناهار قرار شد بیاد خونمون تا من ببینمش که چجور آدمیع
رفتم تو اتاقم زنگ زدم به لنا تا به اونم بگم
الو
لنا:الو سلام خوبی
مرسی تو چطوری دیروز چجوری برگشتی؟
لنا:والا داداشم گف ار گوشی تو زنگ زدن اونم اومده منو برده خونه
آها
لنا:تو چطور؟
داستان داره حالا وقتی دیدمت بهت میگم
لنا:باشه
آها داشت یادم میرفت یه خبر
لنا:چی؟
بابام قبول کرد برم شرکتتتت
لنا:واقعااا عالیه که
آره ولی به یه شرط
لنا:چی
بادیگارد گرفته تا مراقبم باشه
لنا:واقعا
آره
داشتم حرف میزدم که بابام صدام کرد
لنا من باید برم بعدا بهت زنگ میزنم
لنا:باشه خدافظ مراقب باش
باشه خدافظ
- ۲۷۱
- ۲۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط