چندشاتی شات دو
چندشاتی شات دو
یونگی:مجبور بودم چون اون یوجین عوضی خواهرمو گرفته بود و با اون تهدیدم میکرد پس بردمش تو اتاقو یکی از شلاقا رو برداشتم
ات:ه....هی....هی داری....داری چکار میکنی.....اونو بزار کنار.....هی.....داری....داری میترسونیم...برو عقب*در حالی که روی زمین داره خودشو عقب میکشه
یونگی:صدات در نیاد
یونگی:به ناچار شروع کردم به زدنش این شلاقا تا یک ساعت ادامه داشت تا اینکه من خسته شدم و اون بیجون
یونگی:گمشو تو اتاقت
ات:مبخواست پاشه که بخاطر ضعیف شدن و دردی که داشت نتونست و تعادلشو از دست داد و افتاد
یونگی:مگه نمیگم پاشو هااااا*داد
ات:ب....ب....ب...ببخ.....ببخش...ببخشید.....ا...ال...الان......الان....می....میرم....*با ترس و لرز
یونگی:لعنتی*ات رو بلند کرد و برد و انداخت تو اتاقش
راوی:این رفتارای یونگی تا یک ماه ادامه داشت.....البته......یونگی خودش هم با ات درد میکشید ولی کاری از دستش بر نمیومد.....اون برای بهتر شناختن و دیدن وضع ات تو اتاقش دوربین کار گذاشته بود....اما با دیدن وضع ات قلبش میشکست و تیر میکشید.....جوری که ات هر روز و هرشب کارش شده بود گریه و از خواب پریدن با خوابای وحشتناکش از هر شکنجه ای برای اون بدتر بود....دلش میخواست همون موقع بره و به ات بگه که دوستش داره ولی نمیتونست....همونطور داشت از دوربین به ات نگاه میکرد و زجر میکشید که نامی صداش کرد بیاد پایین
یونگی:چیشده با.....
نامی:دیری دیریننننن ببین کی اومده
داسام:داداشیییییییییی دلم برات یه ذره شده بوددددددد
یونگی:د...دا....دا....داسام*کمی بلند
ات:تو اتاقم بودم و طبق معمول داشتم بخاطر بدن درد شدیدم گریه میکردم که دیدم یونگی بلند گفت داسام.....شک کردم و رفتم بیرون رو نگاه کردم
داسام:ا.....ات.....ات...ت...تو......تو اینجا چیکار میکنی؟
ات:من باید اینو از تو بپرسم*با صدای گرفته و بیحال
داسام:عجیبه خونه ی برادرم باشم؟ببینم چرا صدات گرفته چرا انقد بیحالی؟ببینم تو که هیچوقت اینطوری پوشیده لباس نمیپوشیدی....چرا اینطوریی؟....ببینمت*میخواست لباس ات رو کنار بزنه که...
ات:نکن داسام....عه میگم نکن هیچیم نی....دختره ی تخص میگم نکن
داسام:*لباس ات رو کنار میزنه و کبودیا و رد شلاقا و جای دندنای نیش رو میبینه
داسام:ی....یون...یونگی...ب....ببینم...ق...قضیه اینا....چ...چیه؟ا...اینا که...اینا که کار تو نیس نه؟
یونگی:د...داسام....داسام ببین برات توضیح میدم باشه؟من...من...
داسام:چیو میخوای توضیح بدی هاااا؟*داد
داسام:چیو میخوای توضیح بدی ببین با بهترین دوستم چه غلطی کردییییی.....بازم میخوای توضیح بدی؟چیو هااااا؟چیو توضیح بدی؟مراحل شکنجشوووو؟یا اینکه با کدوم شلاق زدیش؟کدومو هاااا کدومووو؟*عصبی و با عربده
دامه دارد......
یونگی:مجبور بودم چون اون یوجین عوضی خواهرمو گرفته بود و با اون تهدیدم میکرد پس بردمش تو اتاقو یکی از شلاقا رو برداشتم
ات:ه....هی....هی داری....داری چکار میکنی.....اونو بزار کنار.....هی.....داری....داری میترسونیم...برو عقب*در حالی که روی زمین داره خودشو عقب میکشه
یونگی:صدات در نیاد
یونگی:به ناچار شروع کردم به زدنش این شلاقا تا یک ساعت ادامه داشت تا اینکه من خسته شدم و اون بیجون
یونگی:گمشو تو اتاقت
ات:مبخواست پاشه که بخاطر ضعیف شدن و دردی که داشت نتونست و تعادلشو از دست داد و افتاد
یونگی:مگه نمیگم پاشو هااااا*داد
ات:ب....ب....ب...ببخ.....ببخش...ببخشید.....ا...ال...الان......الان....می....میرم....*با ترس و لرز
یونگی:لعنتی*ات رو بلند کرد و برد و انداخت تو اتاقش
راوی:این رفتارای یونگی تا یک ماه ادامه داشت.....البته......یونگی خودش هم با ات درد میکشید ولی کاری از دستش بر نمیومد.....اون برای بهتر شناختن و دیدن وضع ات تو اتاقش دوربین کار گذاشته بود....اما با دیدن وضع ات قلبش میشکست و تیر میکشید.....جوری که ات هر روز و هرشب کارش شده بود گریه و از خواب پریدن با خوابای وحشتناکش از هر شکنجه ای برای اون بدتر بود....دلش میخواست همون موقع بره و به ات بگه که دوستش داره ولی نمیتونست....همونطور داشت از دوربین به ات نگاه میکرد و زجر میکشید که نامی صداش کرد بیاد پایین
یونگی:چیشده با.....
نامی:دیری دیریننننن ببین کی اومده
داسام:داداشیییییییییی دلم برات یه ذره شده بوددددددد
یونگی:د...دا....دا....داسام*کمی بلند
ات:تو اتاقم بودم و طبق معمول داشتم بخاطر بدن درد شدیدم گریه میکردم که دیدم یونگی بلند گفت داسام.....شک کردم و رفتم بیرون رو نگاه کردم
داسام:ا.....ات.....ات...ت...تو......تو اینجا چیکار میکنی؟
ات:من باید اینو از تو بپرسم*با صدای گرفته و بیحال
داسام:عجیبه خونه ی برادرم باشم؟ببینم چرا صدات گرفته چرا انقد بیحالی؟ببینم تو که هیچوقت اینطوری پوشیده لباس نمیپوشیدی....چرا اینطوریی؟....ببینمت*میخواست لباس ات رو کنار بزنه که...
ات:نکن داسام....عه میگم نکن هیچیم نی....دختره ی تخص میگم نکن
داسام:*لباس ات رو کنار میزنه و کبودیا و رد شلاقا و جای دندنای نیش رو میبینه
داسام:ی....یون...یونگی...ب....ببینم...ق...قضیه اینا....چ...چیه؟ا...اینا که...اینا که کار تو نیس نه؟
یونگی:د...داسام....داسام ببین برات توضیح میدم باشه؟من...من...
داسام:چیو میخوای توضیح بدی هاااا؟*داد
داسام:چیو میخوای توضیح بدی ببین با بهترین دوستم چه غلطی کردییییی.....بازم میخوای توضیح بدی؟چیو هااااا؟چیو توضیح بدی؟مراحل شکنجشوووو؟یا اینکه با کدوم شلاق زدیش؟کدومو هاااا کدومووو؟*عصبی و با عربده
دامه دارد......
۴.۱k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.