چندشاتی شات سه
چندشاتی شات سه
داسام:بیا بریم ات دیگه یه دییقه هم نباید تو این خونه بمونی
یونگی:د...داسام...داسام وایسا...وایسا داسام من مجبور بودم
داسام:ینی چی مجبور بودم کی مجبورت کرده هاااا اصن کسی میتونه تو رو مجبور به کاری کنه؟*داد
یونگی:چرا نمیفهمی اون یوجین عوضی با تو تهدیدم کرد نمیدونم چه مشکلی با ات داشت ولی گفت که باید اینکارو بکنم وگرنه تو رو دوبرابر بدتر از این میزنه و شکنجه میکنه
ات:ت..تو یوجینو از کجا میشناسی؟*بیحال
یونگی:اون بزرگترین دشمنمه چه پدرکشتگی ای با تو داشت؟
ات:خب اون بخاطر اینکه یه بار تو جمع سر تا پاشو به فوش بستم و آبرو براش نذاستم همیشه ی خدا با من دشمنی داشته*بیحال
یونگی:ات تو دیگه خیلی ضعیف شدی*میره و ات رو براید استایل بغل کرد و برد بالا تو اتاقش
ـــــــــــــــــــــ
شب=
یونگی:ات...بیداری؟
ات:ا....اره
یونگی:در حالی که اروم اروم جلو میره:ات من معذ....
ات:یه قدم از ترس عقب رفت
یونگی:ا....ات...ت...تو...تو از من...میترسی؟ات...من که گفتم...مجبور بودم....ات بس کن طاقت این رفتاراتو ندارم ببین*یه قدم میره جلو و ات دوباره یه قدم میره عقب
یونگی:ات....ات اینکارو نکن ات.....ات ازم نترس من کاری نمیکنم...ات قسم میخورم دیگه کاری باهات ندارم ات باور کن
ات:من....من....من....*زد زیر گریه
ات:یـ...یونگی...من...من....من دوستت دارم.....دوستت دارم ولی....ولی ازت میترسم....ازت میترسم و این دست خودم نیس...من....من...من نمیتونم...نمیتونم این ترسو کنترل کنم
یونگی:هی....هی اروم باش خب؟اشکال نداره باشه؟ات...تو فقط با من باش این به مرور زمان درست میشه باشه؟ات تو فقط منو ببخش باشه؟
ات:ب...باشه
یونگی:*میره و ات رو تا جایی که میتونه محکم بغلش میکنه
ات:اروم تر یوگی بدنم هنوز خیلی درد میکنه
یونگی:ات لباساتو دربیار
ات:چی؟میفهمی چی میگی؟چرا باید لباسامو پیش تو دربیارم؟
یونگب:میخوام زخماتو ببینم درشون بیار
ات:نمیخوام
یونگی:ات!
ات:گفتم که نمیخوام....التماس نکو (یاد سریال روزی روزگاری افتادم😂"نسیم بیگ:التماس نکو!"کیا دیدن؟)
یونگی:پس خودم درشون میارم*به ات اجازه ی حرف زدن نداد و لباسای ات رو با یه حرکت در اورد
ات:بدنشو با دستاش میپوشونه:هی چکار میکنی؟ولم کن لباسامو بده الان یکی میاد میبینه ابروم میره
یونگی:نگران این نباش*میره در رو قفل میکنه
ات:اصن چی میخوای ها؟
یونگی:میخوام.....
داسام:بیا بریم ات دیگه یه دییقه هم نباید تو این خونه بمونی
یونگی:د...داسام...داسام وایسا...وایسا داسام من مجبور بودم
داسام:ینی چی مجبور بودم کی مجبورت کرده هاااا اصن کسی میتونه تو رو مجبور به کاری کنه؟*داد
یونگی:چرا نمیفهمی اون یوجین عوضی با تو تهدیدم کرد نمیدونم چه مشکلی با ات داشت ولی گفت که باید اینکارو بکنم وگرنه تو رو دوبرابر بدتر از این میزنه و شکنجه میکنه
ات:ت..تو یوجینو از کجا میشناسی؟*بیحال
یونگی:اون بزرگترین دشمنمه چه پدرکشتگی ای با تو داشت؟
ات:خب اون بخاطر اینکه یه بار تو جمع سر تا پاشو به فوش بستم و آبرو براش نذاستم همیشه ی خدا با من دشمنی داشته*بیحال
یونگی:ات تو دیگه خیلی ضعیف شدی*میره و ات رو براید استایل بغل کرد و برد بالا تو اتاقش
ـــــــــــــــــــــ
شب=
یونگی:ات...بیداری؟
ات:ا....اره
یونگی:در حالی که اروم اروم جلو میره:ات من معذ....
ات:یه قدم از ترس عقب رفت
یونگی:ا....ات...ت...تو...تو از من...میترسی؟ات...من که گفتم...مجبور بودم....ات بس کن طاقت این رفتاراتو ندارم ببین*یه قدم میره جلو و ات دوباره یه قدم میره عقب
یونگی:ات....ات اینکارو نکن ات.....ات ازم نترس من کاری نمیکنم...ات قسم میخورم دیگه کاری باهات ندارم ات باور کن
ات:من....من....من....*زد زیر گریه
ات:یـ...یونگی...من...من....من دوستت دارم.....دوستت دارم ولی....ولی ازت میترسم....ازت میترسم و این دست خودم نیس...من....من...من نمیتونم...نمیتونم این ترسو کنترل کنم
یونگی:هی....هی اروم باش خب؟اشکال نداره باشه؟ات...تو فقط با من باش این به مرور زمان درست میشه باشه؟ات تو فقط منو ببخش باشه؟
ات:ب...باشه
یونگی:*میره و ات رو تا جایی که میتونه محکم بغلش میکنه
ات:اروم تر یوگی بدنم هنوز خیلی درد میکنه
یونگی:ات لباساتو دربیار
ات:چی؟میفهمی چی میگی؟چرا باید لباسامو پیش تو دربیارم؟
یونگب:میخوام زخماتو ببینم درشون بیار
ات:نمیخوام
یونگی:ات!
ات:گفتم که نمیخوام....التماس نکو (یاد سریال روزی روزگاری افتادم😂"نسیم بیگ:التماس نکو!"کیا دیدن؟)
یونگی:پس خودم درشون میارم*به ات اجازه ی حرف زدن نداد و لباسای ات رو با یه حرکت در اورد
ات:بدنشو با دستاش میپوشونه:هی چکار میکنی؟ولم کن لباسامو بده الان یکی میاد میبینه ابروم میره
یونگی:نگران این نباش*میره در رو قفل میکنه
ات:اصن چی میخوای ها؟
یونگی:میخوام.....
۶.۳k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.