چندشاتی شات اخر
چندشاتی شات اخر
یونگی:میخوام خودم زخماتو ببندم
ات:لازم نکرده خودم بستم
یونگی:حرف نباشه
ات:پوففففف
پشت به یونگی نشست تا یونگی زخماشو ببنده
یونگی:پشت به من نشست تا زخماشو ببندم با دیدن رد شلاقا بغض میکردم باورم نمیشه با فرشته کوچولوم همچین کاری کرده بودم،داشتم همینطوری زخماشو میبستم ولی دیگه نتونستم سرمو گذاشتم رو شونش کنار گردنش و شروع کردم به گریه کردن
ات:یـ...یونگی چرا...چرا گریه میکنی؟ببینمت.....منو نگاه کن...یونگی میگم منو نگاه کن....یونگی....یونگی
یونگی:نمیتونم....نمیتونم ات نمیتونم....با کارایی که باهات کردم دیگه رویی برام نمونده*با گریه
ات:یونگی.....من که گفتم هیچ کینه ای ازت به دل نگرفتم.....یونگی میگم من دوست دارم چرا اینطوری میکنی؟
یونگی:ات....ات جای این زخما تا ابد روی بدنت میمونه....چطور خودمو ببخشم بخاطر این کارم؟*ات رو بغل میکنه و گریه میکنه
ات:یونگیا اگه یه بار دیگه اینو یاداوری کنی و بخاطرش از من خجالت بکشی یا گریه کنی میزارم میرم دیگه باهات حرفم نمیزنم یه بار دیگه این رفتارو داشته باشی میشیم دوتا غریبه که هیچوقت همو ندیدیم فهمیدی؟
یونگی:ا...ات.....ات من...من....من متاسفم....ببخشید......دیگه این کارو نمیکنم.....ببخشید
ات:خب حالا ولم کن خفم کردی
یونگی:ا...اها بـ...ببخشید ببخشید
ات:رفتم لباسامو پوشیدم و اومدم پیش یونگی و بغلش کردم و دراز کشیدیم
یونگی:ات!؟
ات:هوم؟
یونگی:دوست دارم
ات:منم دوست دارم....شب بخیر
یونگی:هوم
«پایان»
نویسنده:𝕶𝖎𝖒 𝖄𝖚𝖓𝖆
ایدی:
LiXiuying_bts_army
یونگی:میخوام خودم زخماتو ببندم
ات:لازم نکرده خودم بستم
یونگی:حرف نباشه
ات:پوففففف
پشت به یونگی نشست تا یونگی زخماشو ببنده
یونگی:پشت به من نشست تا زخماشو ببندم با دیدن رد شلاقا بغض میکردم باورم نمیشه با فرشته کوچولوم همچین کاری کرده بودم،داشتم همینطوری زخماشو میبستم ولی دیگه نتونستم سرمو گذاشتم رو شونش کنار گردنش و شروع کردم به گریه کردن
ات:یـ...یونگی چرا...چرا گریه میکنی؟ببینمت.....منو نگاه کن...یونگی میگم منو نگاه کن....یونگی....یونگی
یونگی:نمیتونم....نمیتونم ات نمیتونم....با کارایی که باهات کردم دیگه رویی برام نمونده*با گریه
ات:یونگی.....من که گفتم هیچ کینه ای ازت به دل نگرفتم.....یونگی میگم من دوست دارم چرا اینطوری میکنی؟
یونگی:ات....ات جای این زخما تا ابد روی بدنت میمونه....چطور خودمو ببخشم بخاطر این کارم؟*ات رو بغل میکنه و گریه میکنه
ات:یونگیا اگه یه بار دیگه اینو یاداوری کنی و بخاطرش از من خجالت بکشی یا گریه کنی میزارم میرم دیگه باهات حرفم نمیزنم یه بار دیگه این رفتارو داشته باشی میشیم دوتا غریبه که هیچوقت همو ندیدیم فهمیدی؟
یونگی:ا...ات.....ات من...من....من متاسفم....ببخشید......دیگه این کارو نمیکنم.....ببخشید
ات:خب حالا ولم کن خفم کردی
یونگی:ا...اها بـ...ببخشید ببخشید
ات:رفتم لباسامو پوشیدم و اومدم پیش یونگی و بغلش کردم و دراز کشیدیم
یونگی:ات!؟
ات:هوم؟
یونگی:دوست دارم
ات:منم دوست دارم....شب بخیر
یونگی:هوم
«پایان»
نویسنده:𝕶𝖎𝖒 𝖄𝖚𝖓𝖆
ایدی:
LiXiuying_bts_army
۷.۳k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.