part53
#part53
#رها
با ذوق آنیتا رو بغل کردم و گفتم :
رها- دلم برات تنگ شده بود!
محکم منو به خودش فشرد و گفت :
آنیتا- وای منم خیلی دلم برات تنگ شده بود...
از هم دیگه جدا شدیم و گفت :
آنیتا- ولی کاش آنا هم میاومد.
با کمک هم چمدونام رو بردیم داخل خونه و گفتم :
رها- آره ولی میدونی که کار داره نمیتونست بیاد...
ولو شدم رو مبل و ادامه دادم :
رها- اوف آنی اگر بدونی تا بیام اینجا مُردم.
نشستم کنارم و خونسرد گفت :
آنیتا- خب؟
متعجب لب زدم :
رها- خب؟
لبخند کجی زد و جرعهای از قهوهاش خورد و گفت :
آنیتا- بگو چیشده که بعداز این همه سال یاد من افتادی و اومدی پیش من؟!
دستی تو موهام کشیدم و گفتم :
رها- میشه بعدا برات توضیح بدم؟
لیوان قهوهاش رو گذاشت رو میز و گفت :
آنیتا- هرطور راحتی.
لبخندی بهش زدم و با یادآوری چیزی گفتم :
رها- او راستی چخبر از آریا؟ هنوز باهمید؟
یهو اخماش رفت توهم و شونهای بالا انداخت و گفت :
آنیتا- یه هفتهای میشه باهم تموم کردیم، خبری ندارم ازش، اما با خواهرش رفت و آمد میکنم فقط میدونم رفته خواستگاری دختر عموش.
ابروی بالا انداختم و گفتم :
رها- با خواهرش؟
سری تکون داد و گفت :
آنیتا- آره، آریانا رفیق چندین ساله منه.
با شنیدن اسم آریانا صورتم درهم رفت و گفتم :
رها- آریانا خودش چی باشه که داداشش چی باشه؟
آنیتا شونهای بالا انداخت و چیزی نگفت، از جام بلند شدم و گفتم :
رها- آنی، من تو کدوم اتاق بمونم؟
با دستش به یکی از درا اشاره کرد، چمدونم رو برداشتم و رفتم سمت اتاقی که گفته بود.
•••
فین فینی کردم و یه برگ از دستمال کاغذی برداشتم و گفتم :
رها- آخرشم برگشت گفت بری دیگه برنگردی منم تصمیم گرفتم کلا بیام اینجا.
آنیتا بغلم کرد و گفت :
آنیتا- بمیرم برات، گریه نکن اون مرتیکه لیاقت یه قطره اشک توروهم نداره.
از بغلش اومدم بیرون و گفتم :
رها- هی بیخیالش، شام کی آماده میشه؟
از جاش بلند شد و رفت سمت آشپزخونه و گفت :
آنیتا- فکر کنم آماده باشه.
سری تکون داد م و از پنجره زل زدم به بیرون، تو این یک هفته که اومده بودم اینجا هر روز بارون میاومد و امروز بارون با شدت بیشتری میبارید به طوری که اگر یک دقیقه میرفتی بیرون خیس خالی میاومدی خونه، با صدای زنگ خونه نگاهم رو از بیرون گرفتم و خواستم برم سمت آیفون که آنیتا گفت :
آنیتا- بشین من میبینم کیه.
باشهای گفتم و نشستم سر جام و به آنیتا زل زدم.
آنیتا- بله؟...بله شما؟...
متعجب برگشت سمت که با سرمو به معنی چیشده تکون دادم که گفت :
آنیتا- رها؟...شما کی هستین؟...باشه.
آیفون رو گذاشت و اومد سمت من و متعجی گفت :
آنیتا- یه مردی اومده با تو کار داره.
با تعجب گفتم :
رها- من؟!
سری به معنی آره تکون داد و گفت :
آنیتا- میخوای نرو ها؟
رها- نه برم ببینم کیه.
هودیم رو کشیدم تنم و چتر رو برداشتم و بعداز پوشیدن کفشام رفتم سمت در، در رو باز کردم و که یه مردی اومد جلو در، سرم رو بلند کردم تا ببینم کیه، با بهت و تعجب نگاهش کردم و با بهت لب زدم :
رها- تو؟
#عشق_پر_دردسر
#رها
با ذوق آنیتا رو بغل کردم و گفتم :
رها- دلم برات تنگ شده بود!
محکم منو به خودش فشرد و گفت :
آنیتا- وای منم خیلی دلم برات تنگ شده بود...
از هم دیگه جدا شدیم و گفت :
آنیتا- ولی کاش آنا هم میاومد.
با کمک هم چمدونام رو بردیم داخل خونه و گفتم :
رها- آره ولی میدونی که کار داره نمیتونست بیاد...
ولو شدم رو مبل و ادامه دادم :
رها- اوف آنی اگر بدونی تا بیام اینجا مُردم.
نشستم کنارم و خونسرد گفت :
آنیتا- خب؟
متعجب لب زدم :
رها- خب؟
لبخند کجی زد و جرعهای از قهوهاش خورد و گفت :
آنیتا- بگو چیشده که بعداز این همه سال یاد من افتادی و اومدی پیش من؟!
دستی تو موهام کشیدم و گفتم :
رها- میشه بعدا برات توضیح بدم؟
لیوان قهوهاش رو گذاشت رو میز و گفت :
آنیتا- هرطور راحتی.
لبخندی بهش زدم و با یادآوری چیزی گفتم :
رها- او راستی چخبر از آریا؟ هنوز باهمید؟
یهو اخماش رفت توهم و شونهای بالا انداخت و گفت :
آنیتا- یه هفتهای میشه باهم تموم کردیم، خبری ندارم ازش، اما با خواهرش رفت و آمد میکنم فقط میدونم رفته خواستگاری دختر عموش.
ابروی بالا انداختم و گفتم :
رها- با خواهرش؟
سری تکون داد و گفت :
آنیتا- آره، آریانا رفیق چندین ساله منه.
با شنیدن اسم آریانا صورتم درهم رفت و گفتم :
رها- آریانا خودش چی باشه که داداشش چی باشه؟
آنیتا شونهای بالا انداخت و چیزی نگفت، از جام بلند شدم و گفتم :
رها- آنی، من تو کدوم اتاق بمونم؟
با دستش به یکی از درا اشاره کرد، چمدونم رو برداشتم و رفتم سمت اتاقی که گفته بود.
•••
فین فینی کردم و یه برگ از دستمال کاغذی برداشتم و گفتم :
رها- آخرشم برگشت گفت بری دیگه برنگردی منم تصمیم گرفتم کلا بیام اینجا.
آنیتا بغلم کرد و گفت :
آنیتا- بمیرم برات، گریه نکن اون مرتیکه لیاقت یه قطره اشک توروهم نداره.
از بغلش اومدم بیرون و گفتم :
رها- هی بیخیالش، شام کی آماده میشه؟
از جاش بلند شد و رفت سمت آشپزخونه و گفت :
آنیتا- فکر کنم آماده باشه.
سری تکون داد م و از پنجره زل زدم به بیرون، تو این یک هفته که اومده بودم اینجا هر روز بارون میاومد و امروز بارون با شدت بیشتری میبارید به طوری که اگر یک دقیقه میرفتی بیرون خیس خالی میاومدی خونه، با صدای زنگ خونه نگاهم رو از بیرون گرفتم و خواستم برم سمت آیفون که آنیتا گفت :
آنیتا- بشین من میبینم کیه.
باشهای گفتم و نشستم سر جام و به آنیتا زل زدم.
آنیتا- بله؟...بله شما؟...
متعجب برگشت سمت که با سرمو به معنی چیشده تکون دادم که گفت :
آنیتا- رها؟...شما کی هستین؟...باشه.
آیفون رو گذاشت و اومد سمت من و متعجی گفت :
آنیتا- یه مردی اومده با تو کار داره.
با تعجب گفتم :
رها- من؟!
سری به معنی آره تکون داد و گفت :
آنیتا- میخوای نرو ها؟
رها- نه برم ببینم کیه.
هودیم رو کشیدم تنم و چتر رو برداشتم و بعداز پوشیدن کفشام رفتم سمت در، در رو باز کردم و که یه مردی اومد جلو در، سرم رو بلند کردم تا ببینم کیه، با بهت و تعجب نگاهش کردم و با بهت لب زدم :
رها- تو؟
#عشق_پر_دردسر
۱۱.۰k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.