part

#part52
#رها
ترانه- رها، پا پس نکش، به طاها ثابت کن که جاسوس تو نیستی.
چشمام رو تو کاسه چرخوندم و گفتم :
رها- ترانه کافیه، دیگه این بحث و ببند نمی‌خوام دیگه راجبش حرف بزنم، درضمن من تصمیم رو گرفتم می‌رم.
ترانه دست زد و با لحن عصبی گفت :
ترانه- بِراوو رها بِراوو، انقدر زود عقب می‌کشی؟ تو نبودی تا دیروز دم از عشقت نسبت به طاها می‌زدی؟ حالا به همین راحتی بخاطر یه حرف می‌خوای بزاری بری؟
کلافه گفتم :
رها- ترانه بسه بسه بسه، دیگه نمی‌خوام هیچی بشنوم، طاها برای من تموم شد دیگه طاهایی وجود نداره فهمیدی؟!
ترانه- چرا اینجوری می‌کنی رها؟ بخاطر کی داری لج می‌کنی؟ لامصب بمون و اثبات کن بهش که جاسوس نیستی، بمون بهش ثابت کن که درموردت اشتباه فکر کرده.
عصبی از جام بلند شدم و داد زدم :
رها- بسه ترانه بسه، نمی‌خوام بمونم، می‌خوام برم، من نمی‌خوام به کسی اثبات کنم که درمورد من اشتباه فکر می‌کرده چون اگر واقعا دوستم داشت اگر واقعا بهم اعتماد داشت هرگز همچین تهمتی به من نمی‌زد، من برای کسی بهم اعتماد نداره و بهم می‌گه برو دیگه برنگرد وقت با ارزشمو هدر نمی‌کنم!
گریه می‌کردم و با داد این حرفا رو می‌زدم، ترانه اومد سمتم و بغلم کرد و گفت :
ترانه- باشه رها باشه، آروم باش ببخشید من نباید هی اصرار می‌کردم، حالا کجا می‌خوای بری؟
اشکام رو پاک کردم و درحالی که از اتاق خارج می‌شدم گفتم :
رها- می‌خوام برم رشت، پیش خاله‌ام.
به سمت آشپزخونه قدم برداشتم و ترانه هم پشت سرم می‌اومد گفت :
ترانه- خاله‌ات؟ رشت؟ مطمئنی؟
سری به معنی آره تکون دادم و وارد آشپزخونه شدم و رو به آنا گفتم :
رها- آنا؟ من تصمیمم رو گرفتم.
آنا برگشت سمتم و بشقابی که داشت می‌شست رو داخل سینک رها کرد و شیر آب رو بست و اومد سمتم و گفت :
آنا- خب؟ چه تصمیمی گرفتی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
رها- می‌خوام برم پیش آنیتا.
آما چند ثانیه فقط نگاهم کرد و بعدش گفت :
آنا- پیش، پیش آنی...آنیتا؟ یعنی رشت؟
سری تکون دادم و ملتمس گفتم :
رها- آنا توروخدا مخالفت نکن، آنیتا‌هم تنهاست منم می‌رم پیشش اینجوری هم برای من خوبه هم برای اون...
قیافه‌ام رو مظلوم کردم و گفتم :
رها- می‌شه برم؟
آنا پوفی کشید و درحالی که می‌رفت سمت ماشین ظرفشویی گفت :
آنا- من بگم نه تو بازم کار خودت رو می‌کنی، پس راهی جز موافقت باهات ندارم.
با ذوق بغلش کردم و گونه‌اش رو بوسیدم و گفتم :
رها- وای قربونت برم من، من برم پس بزنگم به آنیتا بگم بهش.
ترانه- رها حتما باید بری؟
معترض اسمش رو صدا زدم که سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت، گوشیم رو برداشتم و شماره آنیتا رو گرفتم، یه بوق دو بوق سه بوق...
آنیتا- به به رها خره پارسال دوست امسال آشنا چیشده یادی از ما کردی میمون؟
خندیدم و گفتم :
رها- نفس بگیر بابا، یه خبر خوب برات دارم!
آنیتا- زود بنال ببینم چیه این خبر خوبت
لبمو با زبونم تر کردم و گفتم :
رها- دارم می‌ام پیشت.
چند ثانیه گذشت که صدایی نیومد، گوشی رو گوشم فاصله دادم و نگاهی به صفحه گوشی انداختم و گفتم :
رها- الو؟ آنی مردی؟
یهو صدای جیغ کر کننده‌اش تو گوشم پیچید :
آنیتا- شوخی می‌کنی رها؟ خداوکیلی داری می‌ای اینجا؟ آنا چجوری راضی شد؟ وای خدا از ذوق رو به موتم، کی میای؟ تا کی می‌مونی؟ می‌شه تا آخر تابستون بمونی؟
خندیدم و گفتم :
رها- آروم باش بابا، به احتمال زیاد فردا می‌ام، نمی‌دونم بستگی به حالم داره چقدر بمونم.
با صدای که نگرانی توش موج می‌زد گفت :
آنیتا- یعنی چی بستگی با حالت داره؟ رها اتفاقی افتاده؟
رها- نگران نباش اومدم برات می‌گم، فردا منتظرم باش.
آنیتا- وای خدا باشه، نمی‌شه الان راه بیفتی که شب پیشم باشی؟
یکم فکر کردم و گفتم :
رها- فکر خوبیه‌ها، من برم وسیله هام رو جمع کنم راه بیوفتم.
آنیتا- وای حله منتظرتم، خدافظ.
رها- خدافظ.
قطع کردم و رو به آنا گفتم :
رها- همین الان راه می‌افتم که شب اونجا باشم.
آنا سری به معنی باشه تکون داد و با ترانه وارد اتاقم شدیم و مشغول جمع کردن لباسام شدم.
•••
به ترانه که بغض کرده بود نگاه کردم و بغلش کردم و گفتم :
رها- تران گریه نکن دیگه.
با صدای که بغض توش موج می‌زد گفت :
ترانه- رها دلم برات تنگ می‌شه!
بیشتر به خودم فشردمش و گفتم :
رها- منم دلم برات تنگ می‌شه!
ازش جدا شدم و نازی رو بغل کردم.
نازی- خیلی بیشعوری دو هفته دیگه عروسی منه ولی داری می‌ری.
لبخند تلخی زدم و گفتم :
رها- مجبورم نازی.
ازم جدا شد و فین فینی کرد و چپ چپ نگاهم کرد، فریال و آنا هم بغل کردم و خلاصه بعداز کلی اینکه پنج نفری کلی گریه کردیم راه افتادم به سمت رشت.
#عشق_پر_دردسر
اسلاید دو : شخصیت آنیتا
خاله رها🌚✨
دیدگاه ها (۰)

#part53#رهابا ذوق آنیتا رو بغل کردم و گفتم :رها- دلم برات تن...

#part54#طاهاملتمس رو به آنا گفتم :طاها- خاله توروخدا بگو کجا...

ادامه پارت قبل 🗿با همون لبخند مهربونش منو کشید تو آغوشش و گف...

#part51#طاهاترانه برگشت سمتم و گفت :ترانه- چطور تونستی؟ واقع...

هیچ وقت عاشق نشو وابسته نشو دل نبند چرا؟چون مثل من میشی حالا...

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

Dark Blood p6

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط