ادامه پارت قبل 🗿
ادامه پارت قبل 🗿
با همون لبخند مهربونش منو کشید تو آغوشش و گفت :
آنا- معلومه که میشه عزیزم، چرا نشه؟
دراز کشیدم و آنا هم دراز کشید و بغلم کرد و آروم گفت :
آنا- یکی بود یکی نبود یه روزی یه دختری بود که با نامادریش نامهربون بود، همهاش اذیتش میکرد و بهش نیش و کنایه میزد، ولی نامادری دخترک اونو خیلی دوست داشت و همیشه هواسش به دخترک بود تا کسی اون دختر و اذیت نکنه و آسیبی بهش نزنه، خلاصه میگذره و اون دختر بزرگ میشه و هر روز بدتر از روز قبل با نامادریش رفتار میکرد
تا اینکه یه روز با چشمای اشکی میاد خونه، از نامادریش میخواد که بغلش کنه، مثل بچگیاش براش قصه بگه، ولی نامادریش میخواد بدونه چرا اون دختر چشماش اشکیه و گریه میکنه، برای چی بعداز پنج سال همچین درخواستی از نامادریش کرده؟!
بیجون خندیدم و بیحال لب زدم :
رها- بِراوو، تبریک میگم آنا جون روش بازجوییت تغییر کرده.
آروم خندید و گفت :
آنا- تو هیچ وقت آدم نمیشی.
سرمو بلند کردم و زل زدم بهش و با تعجب ساختگی گفتم :
رها- مگه فرشته ها آدم میشن؟!
خندید و منو تو آغوشش فشرد، میشه گفت الان فقط و فقط آغوش مادرانه آنا بود که آرومم میکرد!
آنا- رها؟ نمیگی چیشده؟
آب دهنم رو قورت دادم و با بغضی که سر گلوم بود گفتم :
رها- آنا کسی که دوستش داشتم بهم گفت بری دیگه برنگردی! بهم تهمت زد، بهم گفت جاسوس.
با لحن عصبی گفت :
آنا- طاها غلط کرده همچین زری زده!
متعجب سر بلند کردم و زل زدم تو چشماش و گفتم :
رها- از کجا فهمیدی طاها رو میگم؟! نکنه فریال باز دهن لقی کرده؟!
تک خنده آرومی زد و گفت :
آنا- نه جونم، از رفتارای خودت فهمیدم، راستش رفتارات داد میزد که چقدر طاها رو دوست داری، درضمن الان خودت گفتی بهم گفت جاسوس منم که قبلا فقط و فقط کلمه جاسوس و از طاها شنیدم.
لبخند بیجونی زدم و گفتم :
رها- حیف احساسی که بهش داشتم.
دستی روی موهام کشید و گفت :
آنا- چیشد که بهت گفت بری دیگه برنگردی؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
رها- گفتم اگر حرفات جدی باشه میزارم و میرم طوری دیگه تا صد سال دیگهام چشمت به من نخوره.
آنا- حالا چرا بری که چشمش بهت نیافته؟!
خمیازهای کشیدم و گفتم :
رها- چون اون آدم حتی لیاقت دیدن منم نداره، از الان به بعدم سعی میکنم عشقی که بهش دارم و تو قلبم بکشم!
آنا آهی کشید و گفت :
آنا- هی دختر، کشتن عشق تو قلبت به این راحتی نیست! عشق رو نمیشه کشت.
شونهای بالا انداختم و چیزی نگفتم، چشمام رو بستم و در آغوش گرم و مادرانهای که سالها ازش دور بودم به خواب فرو رفتم.
#عشق_پر_دردسر
با همون لبخند مهربونش منو کشید تو آغوشش و گفت :
آنا- معلومه که میشه عزیزم، چرا نشه؟
دراز کشیدم و آنا هم دراز کشید و بغلم کرد و آروم گفت :
آنا- یکی بود یکی نبود یه روزی یه دختری بود که با نامادریش نامهربون بود، همهاش اذیتش میکرد و بهش نیش و کنایه میزد، ولی نامادری دخترک اونو خیلی دوست داشت و همیشه هواسش به دخترک بود تا کسی اون دختر و اذیت نکنه و آسیبی بهش نزنه، خلاصه میگذره و اون دختر بزرگ میشه و هر روز بدتر از روز قبل با نامادریش رفتار میکرد
تا اینکه یه روز با چشمای اشکی میاد خونه، از نامادریش میخواد که بغلش کنه، مثل بچگیاش براش قصه بگه، ولی نامادریش میخواد بدونه چرا اون دختر چشماش اشکیه و گریه میکنه، برای چی بعداز پنج سال همچین درخواستی از نامادریش کرده؟!
بیجون خندیدم و بیحال لب زدم :
رها- بِراوو، تبریک میگم آنا جون روش بازجوییت تغییر کرده.
آروم خندید و گفت :
آنا- تو هیچ وقت آدم نمیشی.
سرمو بلند کردم و زل زدم بهش و با تعجب ساختگی گفتم :
رها- مگه فرشته ها آدم میشن؟!
خندید و منو تو آغوشش فشرد، میشه گفت الان فقط و فقط آغوش مادرانه آنا بود که آرومم میکرد!
آنا- رها؟ نمیگی چیشده؟
آب دهنم رو قورت دادم و با بغضی که سر گلوم بود گفتم :
رها- آنا کسی که دوستش داشتم بهم گفت بری دیگه برنگردی! بهم تهمت زد، بهم گفت جاسوس.
با لحن عصبی گفت :
آنا- طاها غلط کرده همچین زری زده!
متعجب سر بلند کردم و زل زدم تو چشماش و گفتم :
رها- از کجا فهمیدی طاها رو میگم؟! نکنه فریال باز دهن لقی کرده؟!
تک خنده آرومی زد و گفت :
آنا- نه جونم، از رفتارای خودت فهمیدم، راستش رفتارات داد میزد که چقدر طاها رو دوست داری، درضمن الان خودت گفتی بهم گفت جاسوس منم که قبلا فقط و فقط کلمه جاسوس و از طاها شنیدم.
لبخند بیجونی زدم و گفتم :
رها- حیف احساسی که بهش داشتم.
دستی روی موهام کشید و گفت :
آنا- چیشد که بهت گفت بری دیگه برنگردی؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
رها- گفتم اگر حرفات جدی باشه میزارم و میرم طوری دیگه تا صد سال دیگهام چشمت به من نخوره.
آنا- حالا چرا بری که چشمش بهت نیافته؟!
خمیازهای کشیدم و گفتم :
رها- چون اون آدم حتی لیاقت دیدن منم نداره، از الان به بعدم سعی میکنم عشقی که بهش دارم و تو قلبم بکشم!
آنا آهی کشید و گفت :
آنا- هی دختر، کشتن عشق تو قلبت به این راحتی نیست! عشق رو نمیشه کشت.
شونهای بالا انداختم و چیزی نگفتم، چشمام رو بستم و در آغوش گرم و مادرانهای که سالها ازش دور بودم به خواب فرو رفتم.
#عشق_پر_دردسر
۱۰.۶k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.