☆♡پارت: ۴♡☆
☆♡پارت: ۴♡☆
بعد اینکه زدن و تشویق کردن مهمون ها تموم شد پدرم بلند شد و اومد سمت ما و رو به مهمون ها برگشت...
پدر: امروز من این جشن بزرگ رو به مناسبت جشن تولد ۱۸ سالگی دختر عزیزم گرفتم... امروز دخترم بزرگ میشه و ی خانم بالغ میشه... البته این جشن ی مناسبت بزرگ دیگه هم داره...
همه با کنجکاوی داشتیم به پدرم نگاه می کردیم و به حرف کاش گوش می کردیم که بفهمیم مناسبت دیگه ی جشن چیه...
پدر: امروز قراره دخترم با شاهزاده مینهو نامزد کنه و بزودی ازدواج کنن و سرزمین هامون رو با هم متحد کنیم...
با این حرف پدرم انگار تیر توی قلبم فرو کردن، خیلی شوک زده و ناراحت بودم... من از شاهزاده مینهو اصلا خوشم نمی اومد... از ندیمه ها شنیده بودم که اون پسر دختر باز و عوضی ایه... اصلا دلم نمی خواست با اون عوضی ازدواج کنم.. ازش اصلا خوشم نمی اومد...
رها: پدر شما چطوری بدون مشورت با من همچین تصمیمی گرفتین؟
پدر: چون اینطور صلاح دیدم و این هم به نفع تو عه هم به نفع سرزمینمون...(با جدیت)
رها: اما من نمی خوام با شاهزاده مینهو ازدواج کنم...
اشک داشت تو چشمام حلقه می زد...
مهمون ها کم کم داشتن پچ پچ می کردن...
پدر: مهم نیست که می خوای یا نه باید ازدواج کنی(بلند و جدی)
رها: من.. من نمی خوام!
اینو گفتمو دیگه نتونستم بغضمو نگه دارم و فورا شروع به دویدن کردم و از اونجا رفتم بیرون... رفتم تو حیاط قصر و از راه مخفی که داشتم از قصر رفتم بیرون و رفتم سمت جنگل... نیاز داشتم یکم از اونجا دور بشم... یکم تنها باشم و فکر کنم... بدون فکر داشتم می دویدم... فقط می دویدم.. نمی فهمیدم کجا میرم که پام گیر کرد به ی سنگ و افتادم زمین... از رو زمین اروم بلند شدم و یکم بخودم اومدم... اینجا کجاست؟ یعنی گم شدم؟ حالا چطوری برگردم؟ اصلا چرا باید برگردم اونجا؟ کجا برم؟ رفتم نشستم زیر درختی که پشتم بود و زانو هامو بغل کردم و زدم زیر گریه... داشتم گریه می کردم که ی صدایی اومد... سرمو بلند کردم که دیدم...
امید وارم خوشتون اومده باشه😊💜🌹
بعد اینکه زدن و تشویق کردن مهمون ها تموم شد پدرم بلند شد و اومد سمت ما و رو به مهمون ها برگشت...
پدر: امروز من این جشن بزرگ رو به مناسبت جشن تولد ۱۸ سالگی دختر عزیزم گرفتم... امروز دخترم بزرگ میشه و ی خانم بالغ میشه... البته این جشن ی مناسبت بزرگ دیگه هم داره...
همه با کنجکاوی داشتیم به پدرم نگاه می کردیم و به حرف کاش گوش می کردیم که بفهمیم مناسبت دیگه ی جشن چیه...
پدر: امروز قراره دخترم با شاهزاده مینهو نامزد کنه و بزودی ازدواج کنن و سرزمین هامون رو با هم متحد کنیم...
با این حرف پدرم انگار تیر توی قلبم فرو کردن، خیلی شوک زده و ناراحت بودم... من از شاهزاده مینهو اصلا خوشم نمی اومد... از ندیمه ها شنیده بودم که اون پسر دختر باز و عوضی ایه... اصلا دلم نمی خواست با اون عوضی ازدواج کنم.. ازش اصلا خوشم نمی اومد...
رها: پدر شما چطوری بدون مشورت با من همچین تصمیمی گرفتین؟
پدر: چون اینطور صلاح دیدم و این هم به نفع تو عه هم به نفع سرزمینمون...(با جدیت)
رها: اما من نمی خوام با شاهزاده مینهو ازدواج کنم...
اشک داشت تو چشمام حلقه می زد...
مهمون ها کم کم داشتن پچ پچ می کردن...
پدر: مهم نیست که می خوای یا نه باید ازدواج کنی(بلند و جدی)
رها: من.. من نمی خوام!
اینو گفتمو دیگه نتونستم بغضمو نگه دارم و فورا شروع به دویدن کردم و از اونجا رفتم بیرون... رفتم تو حیاط قصر و از راه مخفی که داشتم از قصر رفتم بیرون و رفتم سمت جنگل... نیاز داشتم یکم از اونجا دور بشم... یکم تنها باشم و فکر کنم... بدون فکر داشتم می دویدم... فقط می دویدم.. نمی فهمیدم کجا میرم که پام گیر کرد به ی سنگ و افتادم زمین... از رو زمین اروم بلند شدم و یکم بخودم اومدم... اینجا کجاست؟ یعنی گم شدم؟ حالا چطوری برگردم؟ اصلا چرا باید برگردم اونجا؟ کجا برم؟ رفتم نشستم زیر درختی که پشتم بود و زانو هامو بغل کردم و زدم زیر گریه... داشتم گریه می کردم که ی صدایی اومد... سرمو بلند کردم که دیدم...
امید وارم خوشتون اومده باشه😊💜🌹
۱۱.۴k
۱۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.