☆♡پارت: ۳♡☆
☆♡پارت: ۳♡☆
رها و مادرش و تهیونگ رفتن پایین پیش پدرشون...
رها: سلام پدر...
پدر: سلام دخترم.. چقدر زیبا شدی...
رها: ممنون پدر...
پدر: خب عزیزم تو و تهیونگ برید بنشینید سرجاتون من و مادرت هم میریم به مهمون ها خوش امد بگیم...
رها و تهیونگ: چشم پدر...
رها و تهیونگ رفتن و نشستن روی صندلی های مخصوصشون که کنار صندلی پدر و مادرشون بود...
تهیونگ: بنظرت امشب پدر یکم عجیب رفتار نمی کنه؟
رها: مثلا چه رفتار عجیبی؟
تهیونگ: بعد مدت ها جشن خیلی بزرگی ترتیب داده و سنگ تموم گذاشته و مهربون تر از همیشه رفتار می کنه...
رها: اره یکم عجیبه... نمیدونم...
تهیونگ: خدا میدونه چی تو سرشه...
رها: بی خیال اوپا یکم مثبت اندیش باش.. از جشن لذت ببر...
تهیونگ: حالا که تو اینطور می خوای باشه... البته امید وارم امشب بخیر بگذره(زیر لب)
*رها*
پدر و مادر به همه مهمون ها خوش امدگویی کردن... مادر کمی خسته شده بود و اومد روی صندلیش نشست.. پدر هم هنوز پیش بعضی از مهمون ها بود... مادر همون طور که نشسته بود اشاره داد که نوازنده ها نواختن موسیقی رو شروع کنن... نوازنده ها شروع کردن به نواختن موسیقی ملایمی همه شروع کردن به رقصیدن... من هم داشتم رقصیدن بقیه رو تماشا می کردم... که تهیونگ بلند شد و دستش رو رو به من دراز کرد
تهیونگ: خانم زیبا افتخار رقصیدن با من رو میدید؟
من هم بلند شدم و دستم رو گذاشتم توی دستش...
رها: البته(لبخند)
بعد هم با هم رفتیم وسط سالن و شروع به رقصیدن کردیم...
همه مشغول رقصیدن بودیم که موسیقی تموم شد... با نگاه پدرم فهمیدیم که کیک رو می خوان بیارن... پس رفتیم سرجامون... ندیمه ها داشتن کیک رو میاوردن.. کیک بزرگی بود.. ی کیک بزرگ سه طبقه با طعم توت فرنگی... ندیمه ها به کمک کبریت شمع هارو روشن کردن... همه مهمون ها چشمشون به من و کیک بود...
تهیونگ: زود باش دیگه ی آرزو کن و شعم هارو فوت کن...
رها: باشه...
رها: آرزو می کنم هرروز مثل امروز روز خوبی باشه و بزودی عشق زندگیم رو پیدا کنم(تو دلش)
بعد هم شمع هارو فوت کردم...
همه مهمون ها شروع به دست زدن کردن...
رها و مادرش و تهیونگ رفتن پایین پیش پدرشون...
رها: سلام پدر...
پدر: سلام دخترم.. چقدر زیبا شدی...
رها: ممنون پدر...
پدر: خب عزیزم تو و تهیونگ برید بنشینید سرجاتون من و مادرت هم میریم به مهمون ها خوش امد بگیم...
رها و تهیونگ: چشم پدر...
رها و تهیونگ رفتن و نشستن روی صندلی های مخصوصشون که کنار صندلی پدر و مادرشون بود...
تهیونگ: بنظرت امشب پدر یکم عجیب رفتار نمی کنه؟
رها: مثلا چه رفتار عجیبی؟
تهیونگ: بعد مدت ها جشن خیلی بزرگی ترتیب داده و سنگ تموم گذاشته و مهربون تر از همیشه رفتار می کنه...
رها: اره یکم عجیبه... نمیدونم...
تهیونگ: خدا میدونه چی تو سرشه...
رها: بی خیال اوپا یکم مثبت اندیش باش.. از جشن لذت ببر...
تهیونگ: حالا که تو اینطور می خوای باشه... البته امید وارم امشب بخیر بگذره(زیر لب)
*رها*
پدر و مادر به همه مهمون ها خوش امدگویی کردن... مادر کمی خسته شده بود و اومد روی صندلیش نشست.. پدر هم هنوز پیش بعضی از مهمون ها بود... مادر همون طور که نشسته بود اشاره داد که نوازنده ها نواختن موسیقی رو شروع کنن... نوازنده ها شروع کردن به نواختن موسیقی ملایمی همه شروع کردن به رقصیدن... من هم داشتم رقصیدن بقیه رو تماشا می کردم... که تهیونگ بلند شد و دستش رو رو به من دراز کرد
تهیونگ: خانم زیبا افتخار رقصیدن با من رو میدید؟
من هم بلند شدم و دستم رو گذاشتم توی دستش...
رها: البته(لبخند)
بعد هم با هم رفتیم وسط سالن و شروع به رقصیدن کردیم...
همه مشغول رقصیدن بودیم که موسیقی تموم شد... با نگاه پدرم فهمیدیم که کیک رو می خوان بیارن... پس رفتیم سرجامون... ندیمه ها داشتن کیک رو میاوردن.. کیک بزرگی بود.. ی کیک بزرگ سه طبقه با طعم توت فرنگی... ندیمه ها به کمک کبریت شمع هارو روشن کردن... همه مهمون ها چشمشون به من و کیک بود...
تهیونگ: زود باش دیگه ی آرزو کن و شعم هارو فوت کن...
رها: باشه...
رها: آرزو می کنم هرروز مثل امروز روز خوبی باشه و بزودی عشق زندگیم رو پیدا کنم(تو دلش)
بعد هم شمع هارو فوت کردم...
همه مهمون ها شروع به دست زدن کردن...
۹.۶k
۱۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.