Novel
رمان... ...
پارت سوم
تا سه روز دیگر ارتش میتاکا به اوتانا میرسد شهری که ان را ساختیم، در ان رقصیدیم ،خواندیم ، خوردیم ، خوابیدیم، جنگیدیم، زندگی کردیم ، قرار است با خاک یکسان شود
اما کاری نمی توان کرد
می دانم این سربازان نوجوان ترس تمام وجودشان را گرفته و واقعیت سختی که من میدانم را بهتر از من درک می کنن اما انها اینجان تا برای خانواده شان بجنگند برای پدران مرده شان بجنگند برای اوتانا بجنگند تمام نیروشان را جمع کرده اند که اینجا امدند مادر هایشان التماس میکردند که این جنگ تمام شده اس پایانش شکست است اما با قلبی محکم امدند اینجا
جین:سربازان اوتانا درورد می خواستم این خبر رو بهتون بدم که سربازان ما شکست خوردن تا سه روز دیگه ارتش میتاکا به اینجا میرسد حدود ده هزار تان ده تا هیولای دمنتور دارند
تا حالا یه دمنتور دیدین؟!
قدش حدود ده متر میشه پوستش مثه سنگه همه جا رو نابود می کنه انقدر وحشیه که با قفل زنجیر نمیشه نگه شون داشت قبل از شروع جنگ یا هر درگیری بهشون بی حسی میدن تا حداقل سربازای خودشون و نابود نکنه
می دونم ترسیدین
ما در تلاشیم کله شهر رو تخلیه کنیم
برید سرتاسر شهر به مردم اطلاع بدید باید تخلیه کنند بهشون کمک کنید وسایل شون رو جمع کنند از اسب های توی طویله به مردم بدین تا بتونن وسایل شون رو جابجا کنند
و سربازان اوتانا... سربازان اوتانا با خانواده هاتون برید
باید به دیدن رابرت برم
رابرت نمی خواد از اوتانا بره
این منو نگران میکنه از اول به تخت نشستن پادشاه گابریل همراه او بود نمیتوانست از اینجا دل بکند
جین:درود بر شوالیه رابرت
رابرت:خیلی وقته همو میشناسیم اما تو هنوز باهام رسمی حرف میزنی
جین لبخند ملیحی زد
رابرت: ماموریت تو فراموش نکن
من دارم گابریل متقاعد میکنم فرار کنه اما خودت می دونی اون هیچوقت به حرف من گوش نداد ملکه وایولت خیلی نگرانه اما هیچوقت اوتانا رو ترک نمیکنه
جین:خوب میدونم اونها می خوان همینجا دفن شن
به بیرون از پنجره که نگاه میکنم بچه ها رو می بینم که بدون غم و نگرانی میدوند و بازی می کنند بین درخت ها قایم میشن جیغ میزنند می
˚˙༓࿇༓˙˚˙༓࿇༓˙˚˙༓࿇༓˙˚
#Stray_kids
#Bang_Chan
#Lee_know
#Changbin
#Huynjin
#Han
#Felix
#Seungmin
#I_N
#Novel
#YV
پارت سوم
تا سه روز دیگر ارتش میتاکا به اوتانا میرسد شهری که ان را ساختیم، در ان رقصیدیم ،خواندیم ، خوردیم ، خوابیدیم، جنگیدیم، زندگی کردیم ، قرار است با خاک یکسان شود
اما کاری نمی توان کرد
می دانم این سربازان نوجوان ترس تمام وجودشان را گرفته و واقعیت سختی که من میدانم را بهتر از من درک می کنن اما انها اینجان تا برای خانواده شان بجنگند برای پدران مرده شان بجنگند برای اوتانا بجنگند تمام نیروشان را جمع کرده اند که اینجا امدند مادر هایشان التماس میکردند که این جنگ تمام شده اس پایانش شکست است اما با قلبی محکم امدند اینجا
جین:سربازان اوتانا درورد می خواستم این خبر رو بهتون بدم که سربازان ما شکست خوردن تا سه روز دیگه ارتش میتاکا به اینجا میرسد حدود ده هزار تان ده تا هیولای دمنتور دارند
تا حالا یه دمنتور دیدین؟!
قدش حدود ده متر میشه پوستش مثه سنگه همه جا رو نابود می کنه انقدر وحشیه که با قفل زنجیر نمیشه نگه شون داشت قبل از شروع جنگ یا هر درگیری بهشون بی حسی میدن تا حداقل سربازای خودشون و نابود نکنه
می دونم ترسیدین
ما در تلاشیم کله شهر رو تخلیه کنیم
برید سرتاسر شهر به مردم اطلاع بدید باید تخلیه کنند بهشون کمک کنید وسایل شون رو جمع کنند از اسب های توی طویله به مردم بدین تا بتونن وسایل شون رو جابجا کنند
و سربازان اوتانا... سربازان اوتانا با خانواده هاتون برید
باید به دیدن رابرت برم
رابرت نمی خواد از اوتانا بره
این منو نگران میکنه از اول به تخت نشستن پادشاه گابریل همراه او بود نمیتوانست از اینجا دل بکند
جین:درود بر شوالیه رابرت
رابرت:خیلی وقته همو میشناسیم اما تو هنوز باهام رسمی حرف میزنی
جین لبخند ملیحی زد
رابرت: ماموریت تو فراموش نکن
من دارم گابریل متقاعد میکنم فرار کنه اما خودت می دونی اون هیچوقت به حرف من گوش نداد ملکه وایولت خیلی نگرانه اما هیچوقت اوتانا رو ترک نمیکنه
جین:خوب میدونم اونها می خوان همینجا دفن شن
به بیرون از پنجره که نگاه میکنم بچه ها رو می بینم که بدون غم و نگرانی میدوند و بازی می کنند بین درخت ها قایم میشن جیغ میزنند می
˚˙༓࿇༓˙˚˙༓࿇༓˙˚˙༓࿇༓˙˚
#Stray_kids
#Bang_Chan
#Lee_know
#Changbin
#Huynjin
#Han
#Felix
#Seungmin
#I_N
#Novel
#YV
۴.۵k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.