رضا حدادیان
استاد "رضا حدادیان" شاعر و منتقد کرمانشاهی، زادهی سال ۱۳۵۳ خورشیدی، در کرمانشاه است.
(۳)
جا مانده است در دل من ردّ پای تو
این است ماجرای من و ماجرای تو
ای آنکه چادر از سرت افتاد بیهوا!
آخر چگونه میرود از سر هوای تو؟
باید بَدَل شوم به قناری بدون شک
وقتی پُر است حنجرهام از صدای تو
یا شاخه شاخه جنگل آتش شوم و یا
آشفته مثل دود شوم در فضای تو
این دل، شبیه کشتی سرگشته است، در
دریای پُر تلاطم موی رهای تو
دیوانهوار، دست به دامان ساقی است
تا مِی سبو سبو زَنَد از چشمهای تو
ای که شبیه آینهای در برابرم!
جز آه، هیچ چیز ندارم برای تو.
(۴)
تا سر به هوا هستم و همراه ندارم
راهی به جز افتادنِ در چاه ندارم
چشمان پُر از گریهی تقویمم و بیشک
یک پلک زدن فرصت دلخواه ندارم
از نعرهی پُر آتش آن کوه مِه آلود
جز چند نفس شعلهی جان کاه ندارم
مانند سپاهی که پریشان شده باشد
در عرصهی شطرنج دلم شاه ندارم
گلدان شبم، تشنهی یک جرعه تماشا
پروانهی خورشید و گل ماه ندارم
شرمنده اگر دست من غم زده خالیست
درویشم و در کیسه به جز آه ندارم.
(۵)
تو را کسی که شد آیینهدار، میفهمد
کسی که میکِشد از خود کنار میفهمد
نه هر که از مِی و میخانه دَم زَنَد، تنها_
_شراب را چشمانِ خُمار میفهمد
تویی که لحظه به لحظه دلت تَرک خوردهست!
سکوتِ خونینت را، اَنار میفهمد
نه کوهسار_ نه دریا، قبول باید کرد_
کویرِ هجرت را، جویبار میفهمد
به یاد حضرت معشوق، سرفرازی را-
-سری که رفت به بالای دار میفهمد
حریفِ تو شبِ طوفانِ سرنوشت نشد
درختِ صبحِ تو را، ریشهدار میفهمد
مباش چشم به راهِ خزان و باور کن
تو را شکوفه شکوفه بهار میفهمد
عبورِ گمشدهی جادههای مِه زده را
نگاهِ پنجرهی انتظار میفهمد
پُر است حنجرهات از گلایه، بیتردید_
_فقط زبانِ دلت را، سه تار میفهمد.
(۶)
پر از شکوفهی باغ خیال خواهم شد
سوار اسب نسیم شمال خواهم شد
چقدر سرد شده خانهات! ولی هرگز-
- غمت مباد! برایت زغال خواهم شد
شبیه سیل گلآلود هستم، اما آه
به شوق دیدن رویت، زلال خواهم شد
مَترس از شب تنهای جادهها! بیشک-
-طلوعِ مقصد صبح وصال خواهم شد
کنار هم که بچینند واژه، واژه مرا
کتاب خاطرهی ماه و سال خواهم شد
اگر چه از عطشِ گفتگو پُرم، اما
به یک اشارهی چشم تو، لال خواهم شد.
(۷)
سخت است پس از این متغیر نشوم
تنها مجنون عصر حاضر نشوم
رخسارهی تو نابترین مضمون است
با دیدن تو چگونه شاعر نشوم؟!
(۸)
آرام بیا!
پاورچین، پاورچین
پنجره را
نیمه باز میگذارم
تا کسی نداند
ماه مهمان من است.
(۹)
لشکر چشمان تو
تا بُن دندان مسلح
و من
سربازی تنهایم.
(۱۰)
لب فرو بند!
یک جفت قناری
در چشمت
آشیان کرده است.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
(۳)
جا مانده است در دل من ردّ پای تو
این است ماجرای من و ماجرای تو
ای آنکه چادر از سرت افتاد بیهوا!
آخر چگونه میرود از سر هوای تو؟
باید بَدَل شوم به قناری بدون شک
وقتی پُر است حنجرهام از صدای تو
یا شاخه شاخه جنگل آتش شوم و یا
آشفته مثل دود شوم در فضای تو
این دل، شبیه کشتی سرگشته است، در
دریای پُر تلاطم موی رهای تو
دیوانهوار، دست به دامان ساقی است
تا مِی سبو سبو زَنَد از چشمهای تو
ای که شبیه آینهای در برابرم!
جز آه، هیچ چیز ندارم برای تو.
(۴)
تا سر به هوا هستم و همراه ندارم
راهی به جز افتادنِ در چاه ندارم
چشمان پُر از گریهی تقویمم و بیشک
یک پلک زدن فرصت دلخواه ندارم
از نعرهی پُر آتش آن کوه مِه آلود
جز چند نفس شعلهی جان کاه ندارم
مانند سپاهی که پریشان شده باشد
در عرصهی شطرنج دلم شاه ندارم
گلدان شبم، تشنهی یک جرعه تماشا
پروانهی خورشید و گل ماه ندارم
شرمنده اگر دست من غم زده خالیست
درویشم و در کیسه به جز آه ندارم.
(۵)
تو را کسی که شد آیینهدار، میفهمد
کسی که میکِشد از خود کنار میفهمد
نه هر که از مِی و میخانه دَم زَنَد، تنها_
_شراب را چشمانِ خُمار میفهمد
تویی که لحظه به لحظه دلت تَرک خوردهست!
سکوتِ خونینت را، اَنار میفهمد
نه کوهسار_ نه دریا، قبول باید کرد_
کویرِ هجرت را، جویبار میفهمد
به یاد حضرت معشوق، سرفرازی را-
-سری که رفت به بالای دار میفهمد
حریفِ تو شبِ طوفانِ سرنوشت نشد
درختِ صبحِ تو را، ریشهدار میفهمد
مباش چشم به راهِ خزان و باور کن
تو را شکوفه شکوفه بهار میفهمد
عبورِ گمشدهی جادههای مِه زده را
نگاهِ پنجرهی انتظار میفهمد
پُر است حنجرهات از گلایه، بیتردید_
_فقط زبانِ دلت را، سه تار میفهمد.
(۶)
پر از شکوفهی باغ خیال خواهم شد
سوار اسب نسیم شمال خواهم شد
چقدر سرد شده خانهات! ولی هرگز-
- غمت مباد! برایت زغال خواهم شد
شبیه سیل گلآلود هستم، اما آه
به شوق دیدن رویت، زلال خواهم شد
مَترس از شب تنهای جادهها! بیشک-
-طلوعِ مقصد صبح وصال خواهم شد
کنار هم که بچینند واژه، واژه مرا
کتاب خاطرهی ماه و سال خواهم شد
اگر چه از عطشِ گفتگو پُرم، اما
به یک اشارهی چشم تو، لال خواهم شد.
(۷)
سخت است پس از این متغیر نشوم
تنها مجنون عصر حاضر نشوم
رخسارهی تو نابترین مضمون است
با دیدن تو چگونه شاعر نشوم؟!
(۸)
آرام بیا!
پاورچین، پاورچین
پنجره را
نیمه باز میگذارم
تا کسی نداند
ماه مهمان من است.
(۹)
لشکر چشمان تو
تا بُن دندان مسلح
و من
سربازی تنهایم.
(۱۰)
لب فرو بند!
یک جفت قناری
در چشمت
آشیان کرده است.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
- ۳.۶k
- ۲۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط