به خود میلرزم

به خود می‌لرزم
شبیه غروبِ یک روزِ سرد
در یخ‌بندانِ فصلِ زمهریرِ فکر به نبودنت..
.
.
.
از آغوشت که پیاده شدم
هوا سرد بود
و دلهره از پلکِ چشمانم قندیل می‌بست.. و
اگرچه رایحۀ لب‌هایت
بر روی صورتم،
شامه‌ام را هنوز گرم می‌داشت.. اما
فکر به جریانِ سیالِ احتمالِ از دست دادنت،
حکایت سرمایی بود که
در مغزِ استخوانِ احساسم،
به سوز می‌نشست..
.
.
.
تگرگ می‌بارید
و من مسافرِ منتظری بودم
که خیس انتظار تو به سیگار نشسته بود..
زمین زیرِ پاهایم توانِ ایستادن نداشت
و ایستادن فعل غریبی بود که
از توانِ پاهایم بعید می‌نمود..

تو آمدی.. و
همین به تنهایی یک شعر بود..

شروع به سرودنت که کردم
تازه فهمیدم
چقدر کم است وُسع واژه‌ها
برای وصفِ وسعتِ بی‌نهایتِ تو..
و شعر چقدر احتمال دارد که
راویِ راستینِ عمقِ احساسِ من باشد؟

پیچ و تاب موهایت،
شعر را حلق‌آویز می‌کرد و
پیشانی‌ات
پهنه‌ای بود که واژه‌هایم در آن به صف می‌شدند..
چشمانِ نافذت
فرمانده‌ای بود که
مرا به جنگی تمام عیار فرا می‌خواند..
دو گونه‌ات،
دو میدانِ مین بود که فرار را
غیر ممکن می‌کرد..
و بینی‌ات
مرزی زیبا بود مابینِ این دو مرگ..
لب‌هایت..
لب‌هایت که گفتن ندارد..،
لب‌هایت.. اعلانِ جنگی بود نابرابر..

راهی برای عقب نشستن نبود..
فرار..؟ کجا می‌توانستم کرد.. که
تو با چشم‌هایت مرا خلعِ سلاح می‌کردی و
من شبیه سرباز تسلیمی بودم
در جبهۀ مرگ‌بارِ آغوش تو..

تو پیش می‌آمدی که من عقب بنشینم
از کمرگاهِ گلویت که گذشتم،
سینه‌هایت را
اندک جایی برای پناه دانستم..
تو با چشمانت آتش می‌باریدی و
من پشتِ خاکریزِ سینه‌هایت
به آتش‌بس فکر می‌کردم..

انحنای تنت
پرچم سفیدی بود برای صلح..
من تسلیم شدم.. و تا به خود آمدم
دیدم که اسیرِ دو چشم‌ات گردیده‌ام..

می‌دانی..
ابتدای اسارت که
از آغوش تو شروع شود،
انتهایش به معراج ختم می‌شود..

من اسیرِ تو شدم
تا تو فرمانروای من باشی..
تو نمی‌دانی که
راه‌بلد قلمروی سرزمین تو بودن
چقدر دور است
از معنای اسارت.. اما با این‌همه
من اسیریِ تو را
به آزادگیِ از بندِ تو ترجیح می‌دهم...
.
.
.
.
هوا سرد بود
و دلهره در پشتِ ترافیک
شمارش معکوس داشت..
از آغوشت پیاده که شدم
جبهۀ هوای سردِ ترسِ نبودنت
کار دستِ طپش‌های قلبم داد..
تو رفتی و
من در امتدادِ یک خیابانِ دلتنگ
از پیچِ آغوشت،
به ابتدای کوچۀ تنهایی رسیدم..

حالا
تو نیستی و نمی‌دانی.. که
مقیمِ آغوشِ تو بودن
وسوسه‌ای است که تا پایانِ عمر
گریبانگیرِ شاه بیتِ شعرهای لکنت گرفته‌ام، خواهد بود..
دیدگاه ها (۴)

یک روزِ جمعهلباسِ شیکِ رفتن پوشیدغـــــرور شعر را شکست.. وبر...

فردا به همه ی روزنامه ها سر می زنم.یکی باید پیدا شود،آگهی مر...

کاش می دانستم کدام گوشه این دنیای بزرگ نشسته ای و این نوشته ...

برای چه باید می‌‌گریستم ؟برای از دست دادن یک زندگی‌ که هرگز ...

رز وحشی پارت۵ { پنج ماه بعد} ات...الان پنج ماه که از ما جرای...

رمان j_k

yek tarafe part : 4

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط