من بفکر غزلی در خور چشمان تو م

من بفکر غزلی در خور چشمان تو أم
تو ولی چشم به شعر و غزلم میبندی


چشمهایم پر اشک و نفسم واژه ی غم
بی خیالی به نفسهای من و میخندی


من پر از ولوله ی داشتنت هستم و تو
روز و شب فکر سفر از دل بیتاب منی


گشته ای شمع شب غیر,ودر خاطر من
بطن این شام سیه را مه و مهتاب منی


تن مرداب پر از لاله ی وحشی شده است
من ولی خسته ترین رهگذر مردابم
دیدگاه ها (۳)

بیا ای راحت جانم که جان من فدای توسر سودائی عاشق فدای خاک پا...

دوست داری از میان جمع پیدایت کنممن که می دانم تو می خواهی تم...

دلم در موج گیسویت پریشان! دوستت دارم دلت دریای خو کرده به طو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط