𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 45
____
(نکتههههه نکتههههه پارت های قبلی [حذف شدن]
دو پست سنجاق شده....پارت های حذف شده داخل کامنتاشون گذاشتم...از اولین کامنت به ترتیب بخونید....بعد بیاین از اینجا ادامشو بخونید...❤️✨)
ات:هیچی*چشمای درشت*
کوک:*قهقه*
کوک:هعی کوچولو....*پوزخند*
ات:چیه چی میخوای*مشکوک و اخم*
کوک: نگران نباش دیر یا زود ب اون مرحلم میرسیم*درگوش ات*
ات:*چشمای درشت*
کوک:هعی اونجوری نگام میکنی یعنی میخوای که الان.....
سریع دستمو گذاشتم رو دهنش....
ات: خیلی ذهنت کثیفه ارباب کوک...*اروم*
دستمو از روی دهنش برداشت...
کوک:حواستو جمع کن....ب وقتش رفتارم میتونه از ذهنم کثیف تر بشه.....الانم بهتره تا سرما نخوردی بیای لباساتو عوض کنی....
پشت سرش راه میرفتم حواسم بهش نبود و ب پایین پاهام نگاه میکردم......
جلوی راه رو وایساد ک با سر رفتم تو کمرش.... عکسالعملی نشون ندادو ب سمت طبقه بالا رفت دلم میخواست بدونم اونجا چیه ک نمیزاره من برم....
جلوی در اتاق بودم تکیه دادم ب نرده و ب بلا نگاه کردم ک یدفعه از بالای پله ها بهم نگاه کرد.... سریع رفتم داخلو تکیمو دادم ب پشت در.....
لباسامو عوض کردمو خواستم دفتر نقاشیو بردارم.... ولی پشیمون شدم دراز کشیدم روتخت.....رفتم زیر پتو زیادی گرمو سنگین بود....ولی من خوابم نمیومد......با دستو پام بازیم میکردم.......
در باز شد سرمو از زیر پتو دراوردم.....ارباب بود قبل از اینکه نگام کنه دوباره رفتم زیر پتو.....چشام کم کم داشت گرم میشد......بعد چند دقیقه صدای جاب جایی صندلی اومد....چرخیدم
داشت با چندتا پوشه و کتاب ور میرفت......
جدیدا زیر پتو احساس دلتنگی میکنم.....من هنوز باورم نمیشه.....انگار هیچکدوم از اتفاقا واقعی نیستن.....ی لحظه بدجور حوس بغل مامانمو کردم......
از روی تخت پاشدمو رفتم بیرون....
کوک:کجا میری؟
ات:پیش هایون
کوک:رفتن
ات:کجا
کوک:سئول
ات:اها
برگشتم رفتم سمت پنجره.....
فاصلش با پایین زیاد بود....درشو تا اخر باز کردمو تا جایی ک شکمم ب لبه پایینه پنجره میخورد سرمو دراوردم......هوا یکم خنک بود.....
𝑃𝐴𝑅𝑇: 45
____
(نکتههههه نکتههههه پارت های قبلی [حذف شدن]
دو پست سنجاق شده....پارت های حذف شده داخل کامنتاشون گذاشتم...از اولین کامنت به ترتیب بخونید....بعد بیاین از اینجا ادامشو بخونید...❤️✨)
ات:هیچی*چشمای درشت*
کوک:*قهقه*
کوک:هعی کوچولو....*پوزخند*
ات:چیه چی میخوای*مشکوک و اخم*
کوک: نگران نباش دیر یا زود ب اون مرحلم میرسیم*درگوش ات*
ات:*چشمای درشت*
کوک:هعی اونجوری نگام میکنی یعنی میخوای که الان.....
سریع دستمو گذاشتم رو دهنش....
ات: خیلی ذهنت کثیفه ارباب کوک...*اروم*
دستمو از روی دهنش برداشت...
کوک:حواستو جمع کن....ب وقتش رفتارم میتونه از ذهنم کثیف تر بشه.....الانم بهتره تا سرما نخوردی بیای لباساتو عوض کنی....
پشت سرش راه میرفتم حواسم بهش نبود و ب پایین پاهام نگاه میکردم......
جلوی راه رو وایساد ک با سر رفتم تو کمرش.... عکسالعملی نشون ندادو ب سمت طبقه بالا رفت دلم میخواست بدونم اونجا چیه ک نمیزاره من برم....
جلوی در اتاق بودم تکیه دادم ب نرده و ب بلا نگاه کردم ک یدفعه از بالای پله ها بهم نگاه کرد.... سریع رفتم داخلو تکیمو دادم ب پشت در.....
لباسامو عوض کردمو خواستم دفتر نقاشیو بردارم.... ولی پشیمون شدم دراز کشیدم روتخت.....رفتم زیر پتو زیادی گرمو سنگین بود....ولی من خوابم نمیومد......با دستو پام بازیم میکردم.......
در باز شد سرمو از زیر پتو دراوردم.....ارباب بود قبل از اینکه نگام کنه دوباره رفتم زیر پتو.....چشام کم کم داشت گرم میشد......بعد چند دقیقه صدای جاب جایی صندلی اومد....چرخیدم
داشت با چندتا پوشه و کتاب ور میرفت......
جدیدا زیر پتو احساس دلتنگی میکنم.....من هنوز باورم نمیشه.....انگار هیچکدوم از اتفاقا واقعی نیستن.....ی لحظه بدجور حوس بغل مامانمو کردم......
از روی تخت پاشدمو رفتم بیرون....
کوک:کجا میری؟
ات:پیش هایون
کوک:رفتن
ات:کجا
کوک:سئول
ات:اها
برگشتم رفتم سمت پنجره.....
فاصلش با پایین زیاد بود....درشو تا اخر باز کردمو تا جایی ک شکمم ب لبه پایینه پنجره میخورد سرمو دراوردم......هوا یکم خنک بود.....
۲۷.۳k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.