پارت ۳

از اون شب، زندگی‌ت دیگه مثل قبل نبود.
هر روز با رمز، تماس و مأموریت‌های کوتاه پر می‌شد. جونگ‌کوک خودش آموزش‌ت می‌داد — نه با حرف، با نگاه.
«تو باید یاد بگیری سکوت، قوی‌ترین سلاحه.»
صدایش محکم بود، ولی وقتی نگاهت می‌کرد، انگار بین هر کلمه‌اش گرمایی پنهان بود.
تمرین‌ها سخت بودن. تیراندازی، فرار، حتی دروغ گفتن. اما وقتی خسته می‌شدی، او نزدیکت می‌آمد، آروم زمزمه می‌کرد:
«من بهت اعتماد دارم… فقط نذار بقیه بفهمن چقدر خاصی.»
و همین جمله، کافی بود تا دوباره از جا بلند شی.
یه شب بعد از مأموریتی که خوب پیش نرفته بود، بارون دوباره شروع شد.
تو کنار دیوار نشسته بودی، خیس و خسته. جونگ‌کوک رسید، زخم روی بازوت رو دید، بدون حرف نشست کنارت.
چاقوی کوچیکی درآورد، بریدگی رو تمیز کرد، بعد گفت:
«این دنیا فقط واسه قویاس… ولی من نمی‌خوام تو فقط قوی باشی. می‌خوام زنده بمونی.»
اون لحظه، سکوت بین‌تون سنگین شد.
تو به چشم‌هاش نگاه کردی و فهمیدی اون مرد سرد و بی‌احساس، فقط برای بقیه اینطوریه — نه برای تو.
و شاید… درست همون‌جا بود که عاشقش شدی.
دیدگاه ها (۰)

پارت ۴

پارت ۲

انتخاب در تاریکی

ارمان عشق و نفرت پارت 5صبح شد آت خیلی درد داشت کوک رفت غذا پ...

قلب یخیپارت ۱۲از زبان ا/ت:هم کنجکاو شده بودم هم ناراحت، نمید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط