پارت ۲

صبح روز بعد، هنوز باران به آرامی می‌بارید، اما تو حس می‌کردی هوای شهر فرق کرده. همان جایی که شب قبل با او ملاقات کرده بودی، ذهن‌ت پر از سؤال بود: او کیست؟ چرا فقط نگاهش کافی بود تا قلبت تند بزند؟
یک پیام کوتاه روی موبایل آمد:
«امشب. همان جا. بدون سؤال.»
امضا نداشت، اما فقط یک نفر می‌توانست اینگونه پیام بدهد: جونگ کوک.
شب که شد، چراغ‌های خیابان در مه شب می‌درخشیدند و تو پاهایت را تندتر می‌کردی. وقتی به نقطه‌ای که او گفته بود رسیدی، سایه‌ای از او را دیدی که بین نور نئون و باران ایستاده بود.
«آمدی،» گفت آرام و نگاهش برق خطر و آرامش همزمان داشت.
«باید بیای،» ادامه داد، «چون تو انتخاب شده‌ای. دنیای ما ساده نیست، اما با من، تنها نیستی.»
تو نفس عمیقی کشیدی؛ دنیای ناشناخته‌ای بود، پر از خطر، وفاداری و تصمیم‌هایی که می‌توانستند زندگی‌ات را تغییر دهند. اما وقتی دستش را دراز کرد، چیزی در اعماقت گفت: می‌توانی اعتماد کنی.
و تو، با قلبی پر از ترس و هیجان، دستت را در دست او گذاشتی — آغاز داستانی که تازه در تاریکی شکل می‌گرفت
...
__________________________
-----------

#fake
دیدگاه ها (۲)

پارت ۳

پارت ۴

انتخاب در تاریکی

🤍✨️هر قطره بارانهمانند لبخند تو زیباستای کاش هر روز و هر شب ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط