وقتی نامادری تو رو به اون می فروشه ...
وقتی نامادری تو رو به اون می فروشه ...
پارت پنجم
ویو ا.ت
داشتیم تمیز میکردیم که...
که داد یه نفر در اومد
_چه غلطی میکنییی ؟!(داد)
سرم رو برگردونم که با نامجون عصبانی مواجه شدم
&ق،قربان به خدا من گفتم لا،لازم نیست خو،خودشون نخواستن
+ر،راست میگه من خودم خواستم ...خ،خب حوصلم سر رفته بود
_حوصلت سر میره باید بیای با خدمتکار ها ؟!(بچم هنوز عصبانی هست)
+آ،اخه
_هی تو
&ب،بله
_اخراجی
&نه نه قربان تروخدا ...تروخدا
+هی اون اخراج نیست ...حق نداری اخراجش کنی
نامجون یه هوفیی کشید و دستش رو کرد تو موهاش و رفت بالا
&خانم ...
+بهت قول میدم نمیزارم اخراجت کنه ...خب ؟!
&......چشم
رفتم بالا در اتاق نامجون رو زدم
_بله ؟!
+منم
_برو پایین ....الان میام
+خب بزار بیان داخل
_گفتم خودم الان میام ...برو
یه پوفی کشیدم
+باشه ....میرم پایین
رفتم از پله ها پایین رو مبل نشستم خدمتکار ها کارشون تمام شده بود و منتظر بودن این پسره بیاد و اجاره بده برن
بعد از ده مین نامجون اومد و بهشون اجازه داد برن خودشم کنارم نشست
_کارت رو بگو
+تو که اون دختره رو اخراج نمیکنی ها؟!
_نه اخراج نمیکنم ...فقط به خاطر تو
+خب...پس...کی بریم بیرون ؟!
_بعد از ناهار چطوره ؟!
+عالی
رفتم میز رو چیندم و صداش کردم
+میگم که ...بیااا (داد آروم )
_اومدم
رفتیم سر میز نشستیم
_ببینم ...چرا اسمم رو نمیگی ؟!
+خب ...میدونی من ...
_هنوز عادت نکردی ...ولی ... یک هفته. گذشته ...ا.ت
+باشه ...باید باهاش کنار بیام
_هر جور راحتی
غذا هامون رو خوردیم رفتیم حاظر شدیم سوار ماشین شدیم
_خب کجا بریم ؟!
+بریم ...اممم شهربازی
_چی؟! شهربازی؟!!
+آره خب
_باشه ...بریم
سمت شهر بازی حرکت کردیم بعد از بیست مین رسیدیم نامجون بلیط گرفت که سوار ترن هوایی بشیم رفتیم نشستیم که...
منتظر باشید یونگی بیاد تو داستان که قراره خفن بشه
نظر یادت نره رفیق!!
#bts#army#BTS#ARMY#BTS#ARMY#BANGTAN#NAMJOON#fake
پارت پنجم
ویو ا.ت
داشتیم تمیز میکردیم که...
که داد یه نفر در اومد
_چه غلطی میکنییی ؟!(داد)
سرم رو برگردونم که با نامجون عصبانی مواجه شدم
&ق،قربان به خدا من گفتم لا،لازم نیست خو،خودشون نخواستن
+ر،راست میگه من خودم خواستم ...خ،خب حوصلم سر رفته بود
_حوصلت سر میره باید بیای با خدمتکار ها ؟!(بچم هنوز عصبانی هست)
+آ،اخه
_هی تو
&ب،بله
_اخراجی
&نه نه قربان تروخدا ...تروخدا
+هی اون اخراج نیست ...حق نداری اخراجش کنی
نامجون یه هوفیی کشید و دستش رو کرد تو موهاش و رفت بالا
&خانم ...
+بهت قول میدم نمیزارم اخراجت کنه ...خب ؟!
&......چشم
رفتم بالا در اتاق نامجون رو زدم
_بله ؟!
+منم
_برو پایین ....الان میام
+خب بزار بیان داخل
_گفتم خودم الان میام ...برو
یه پوفی کشیدم
+باشه ....میرم پایین
رفتم از پله ها پایین رو مبل نشستم خدمتکار ها کارشون تمام شده بود و منتظر بودن این پسره بیاد و اجاره بده برن
بعد از ده مین نامجون اومد و بهشون اجازه داد برن خودشم کنارم نشست
_کارت رو بگو
+تو که اون دختره رو اخراج نمیکنی ها؟!
_نه اخراج نمیکنم ...فقط به خاطر تو
+خب...پس...کی بریم بیرون ؟!
_بعد از ناهار چطوره ؟!
+عالی
رفتم میز رو چیندم و صداش کردم
+میگم که ...بیااا (داد آروم )
_اومدم
رفتیم سر میز نشستیم
_ببینم ...چرا اسمم رو نمیگی ؟!
+خب ...میدونی من ...
_هنوز عادت نکردی ...ولی ... یک هفته. گذشته ...ا.ت
+باشه ...باید باهاش کنار بیام
_هر جور راحتی
غذا هامون رو خوردیم رفتیم حاظر شدیم سوار ماشین شدیم
_خب کجا بریم ؟!
+بریم ...اممم شهربازی
_چی؟! شهربازی؟!!
+آره خب
_باشه ...بریم
سمت شهر بازی حرکت کردیم بعد از بیست مین رسیدیم نامجون بلیط گرفت که سوار ترن هوایی بشیم رفتیم نشستیم که...
منتظر باشید یونگی بیاد تو داستان که قراره خفن بشه
نظر یادت نره رفیق!!
#bts#army#BTS#ARMY#BTS#ARMY#BANGTAN#NAMJOON#fake
۳.۴k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.