𝐩𝐭:𝟏.𝐀𝐧𝐠𝐫𝐲 𝐃𝐞𝐯𝐢𝐥
یونگی ویو:
وسایلم رو از روی میز کارم برداشتم و به طرف آسانسور رفتم.وارد آسانسور که شدم یه مرد تقریبا قد بلند که فقط تا زیر چشمهاش بودم وایساده بود...لباس تیره ای پوشیده بود و ماسک زده بود...وقتی به پارکینگ رسیدم حس کردم از دور داره دنبالم میاد ولی اهمیتی ندادم و سوار ماشینم شدم.
پرش زمانی:
رمز خونه رو زدم و وارد شدم کتم رو روی چوب لباسی دم در گذاشتم و کفشام رو با دمپایی های نرم راحتی عوض کردم
یونگی:چاگیااا من اومدمم نمیای به اوپات انرژی بدیی؟
صدایی نیومد...شک کردم چون همیشه تا رمز در رو میزدم ا.ت بدو بدو میومد بغلم و بوسم میکرد..
یونگی:چاگیا؟
رفتم خونه رو گشتم که با خودم فکر کردم شاید تو اتاقش خوابیده باشه پس به طرف اتاق مشترکمون رفتم و با صدای جیغ ا.ت دویدم از اونجایی که خونمون تقریبا بزرگ بود 20 ثانیه طول کشید تا برسم به اتاق و در رو محکم باز کردم که یه سایه از پنجره افتاد پایین تو اتاق رو با چشمام به سرعت میگشتم که جسم بی جون ا.ت رو کنار تخت دیدم...برق از سرم پرید
یونگی:..اون...اون چرا..
با سرعت به طرفش رفتم و کنارش زانو زدم..تنفسش و نبضش رو چک کردم...هیچ صدا و حرکتی حس نکردم... بغض داشت گلوم رو چنگ میزد...
یونگی:ا.ت ی من...ا.ت ی قشنگ من...کی همچین بلایی رو سرت آورده آخه...ا.تتت...پاشو...ما قرار بود دو ماه دیگه ازدواج کنیم...ا.تتتتتتتت پاشووووو دیگهههههههه
بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن و داد کشیدن...جسم بی جونش رو بغل کردم و دستمو رو صورت خونیش کشیدم...ا.ت ی قشنگم...باورم نمیشه...کی جرأت کرد همچین کاریو کنه...اون مگه چیکار کره بود؟ اون بیگناه ترین آدمی بود که میشناختم..با لبهایی که میلرزید بوسه ی ریزی روی پیشونیش گذاشتم و به همه ی بدنش نگاه کردم...بدنش کبود شده بود و خونریزی شدیدی داشت...صورت قشنگش مثل گچ سفید شده بود و خون روی صورتش ریخته بود...
پاهای کوچولو و قشنگش..صبر کن...اون برگه دیگه چیه؟؟
یه برگه ی کوچیک که تا شده بود کنار پاش بود..با دستای لرزونم که الان خونی شده بود برگهه رو برداشتم و شروع کردم به خوندن
«سلام.
حتما میخوای بفهمی چه کسی پاره ی وجودت رو کشته نه؟؟ منو میشناسی..خیلی خوبم میشناسی..وقتی خواستی فرار کنی قسم خوردم که کسی که عاشقش میشی رو زنده نگه ندارم..مرده و قولش...الانم همین کارو کردم..چرا به ملاقاتم نمیای؟ پدرت خیلی وقته تو این شهر اومده و منتظرته!!
از طرف کسی که تو رو
بزرگ و عاقلت کرده...
مین هیونوو...پدر عزیزت!»
_________
امیدوارم خوشتون بیاد(:
وسایلم رو از روی میز کارم برداشتم و به طرف آسانسور رفتم.وارد آسانسور که شدم یه مرد تقریبا قد بلند که فقط تا زیر چشمهاش بودم وایساده بود...لباس تیره ای پوشیده بود و ماسک زده بود...وقتی به پارکینگ رسیدم حس کردم از دور داره دنبالم میاد ولی اهمیتی ندادم و سوار ماشینم شدم.
پرش زمانی:
رمز خونه رو زدم و وارد شدم کتم رو روی چوب لباسی دم در گذاشتم و کفشام رو با دمپایی های نرم راحتی عوض کردم
یونگی:چاگیااا من اومدمم نمیای به اوپات انرژی بدیی؟
صدایی نیومد...شک کردم چون همیشه تا رمز در رو میزدم ا.ت بدو بدو میومد بغلم و بوسم میکرد..
یونگی:چاگیا؟
رفتم خونه رو گشتم که با خودم فکر کردم شاید تو اتاقش خوابیده باشه پس به طرف اتاق مشترکمون رفتم و با صدای جیغ ا.ت دویدم از اونجایی که خونمون تقریبا بزرگ بود 20 ثانیه طول کشید تا برسم به اتاق و در رو محکم باز کردم که یه سایه از پنجره افتاد پایین تو اتاق رو با چشمام به سرعت میگشتم که جسم بی جون ا.ت رو کنار تخت دیدم...برق از سرم پرید
یونگی:..اون...اون چرا..
با سرعت به طرفش رفتم و کنارش زانو زدم..تنفسش و نبضش رو چک کردم...هیچ صدا و حرکتی حس نکردم... بغض داشت گلوم رو چنگ میزد...
یونگی:ا.ت ی من...ا.ت ی قشنگ من...کی همچین بلایی رو سرت آورده آخه...ا.تتت...پاشو...ما قرار بود دو ماه دیگه ازدواج کنیم...ا.تتتتتتتت پاشووووو دیگهههههههه
بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن و داد کشیدن...جسم بی جونش رو بغل کردم و دستمو رو صورت خونیش کشیدم...ا.ت ی قشنگم...باورم نمیشه...کی جرأت کرد همچین کاریو کنه...اون مگه چیکار کره بود؟ اون بیگناه ترین آدمی بود که میشناختم..با لبهایی که میلرزید بوسه ی ریزی روی پیشونیش گذاشتم و به همه ی بدنش نگاه کردم...بدنش کبود شده بود و خونریزی شدیدی داشت...صورت قشنگش مثل گچ سفید شده بود و خون روی صورتش ریخته بود...
پاهای کوچولو و قشنگش..صبر کن...اون برگه دیگه چیه؟؟
یه برگه ی کوچیک که تا شده بود کنار پاش بود..با دستای لرزونم که الان خونی شده بود برگهه رو برداشتم و شروع کردم به خوندن
«سلام.
حتما میخوای بفهمی چه کسی پاره ی وجودت رو کشته نه؟؟ منو میشناسی..خیلی خوبم میشناسی..وقتی خواستی فرار کنی قسم خوردم که کسی که عاشقش میشی رو زنده نگه ندارم..مرده و قولش...الانم همین کارو کردم..چرا به ملاقاتم نمیای؟ پدرت خیلی وقته تو این شهر اومده و منتظرته!!
از طرف کسی که تو رو
بزرگ و عاقلت کرده...
مین هیونوو...پدر عزیزت!»
_________
امیدوارم خوشتون بیاد(:
۴.۷k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.