𝐩𝐭:𝟐.𝐀𝐧𝐠𝐫𝐲 𝐃𝐞𝐯𝐢𝐥
خون جلو چشامو گرفت...حس ناراحتیی که داشتم جاش رو به نفرت داد..
یونگی:مرتیکه عوضی چرا دست از زندگی من برنمیداره؟زندگیمو داغون کرد...توی 18 سالگی مادرمو کشت...خواهر 5 سالم رو هم کشت...ا.ت ی من چیکار اون داره که ازم گرفتش..حرومزاده
پرش زمانی 3 روز بعد:
امروز عشقم خاکیتر شد...دلیل زنده بودنم رفت از پیشم...نمیشه..قبول نیست...من خواستم بمیرم ولی اون برای من مرد...به خاطر من مرد...پس من براش زندگی میکنم و انتقامشو از اون حرومزاده ی لعنتی میگیرم نمیذارم حتی یه قطره خون تو اون بدنش که معلوم نیست با چند تا دختر خوابیده باقی بمونه..بهش نشون میدم من ازش نمیترسم..
خانواده ی ا.ت بهم اجازه دادن تو خونه ای که قبلا با ا.ت بودم بمونم..و هر از گاهی بهشون سر بزنم...به خاطر همین رفتاراشونه که ا.ت انقدر خوب بزرگ شده...یعنی...الان دیگه نیست..ا.ت به خاطر من و بابا چه ارز کنم شیطان مرد...منم انتقاممو از اون شیطان میگیرم...رفتم تو اتاق مشترکمون و به اونجایی که ا.ت رو آخرین بار دیدم زل زدم...بغض گلومو چنگ زد...
روی تخت دراز کشیدم و به این فکر کردم که چجوری از اون عوضی انتقام بگیرم...چشمهام رو روی هم گذاشتم و به فکر فرو رفتم...که یه صدای بلند اومد و با برخورد چیزهای ریز و خیلی تیزی به صورتم...سرمو کج کردم و چشمهامو سریع باز کردم...پنجره شکسته بود و یه توپ تو اتاقم بود...داشتم لود میشدم که یه صدای بچگونه اومد
پسره:آجوشی! آجوشی! معذرت میخوام! اصلا عمدی نبود! میشه لطفا توپم رو بهم بدید؟ الان مادرم رو صدا میکنم تا بیاد و پولی که باید برای پنجره بدیم رو بهتون پرداخت کنه. واقعا معذرت میخوام !
در بالکن رو باز کردم و به پایین خیره شدم...
یونگی:اشکالی نداره بچه...بلاخره حواست نبوده...تقصیز خودت نبود پس میبخشم لازم نیست پولی رو بهم بدی
پسره:آ..آجوشی ولی شما صورتتون زخمی شده..دارین خونریزی میکنین!
شصتمو کنار لبم که پاره شده بود و داشت خون میومد کشیدم و یکم از خون هارو پاک کردم و به پسره نگاه کردم و یه لبخند مجبوری زدم بهش
یونگی:مشکلی نیست یه زخم سادست زیاد مهم نیست...برو به بازیت برس!
پسره:ممنونم آجوشی. شما واقعا مهربونید! خوش به حال زنتون!
وقتی این جمله ی آخر رو گفت صورتم جمع شد و بغضم گرفت...رفتم تو اتاق و مشغول به جمع کردن شیشه ها شدم که یکی از شیشه ها دستمو برید که دستمو عقب کشیدم و توی دهنم گذاشتم تا دردش بخوابه...بعد به تیکه ی تقریبا بزرگ از شیشه رو برداشتم و روبروی صورتم گرفتم...انعکاس صورتم به خوبی توش معلوم بود...یکدفعه صورتم که توی شیشه بود خندید...با اینکه من صورتم هیچ حالتی نداشت!!
_____
حیحی(:
یونگی:مرتیکه عوضی چرا دست از زندگی من برنمیداره؟زندگیمو داغون کرد...توی 18 سالگی مادرمو کشت...خواهر 5 سالم رو هم کشت...ا.ت ی من چیکار اون داره که ازم گرفتش..حرومزاده
پرش زمانی 3 روز بعد:
امروز عشقم خاکیتر شد...دلیل زنده بودنم رفت از پیشم...نمیشه..قبول نیست...من خواستم بمیرم ولی اون برای من مرد...به خاطر من مرد...پس من براش زندگی میکنم و انتقامشو از اون حرومزاده ی لعنتی میگیرم نمیذارم حتی یه قطره خون تو اون بدنش که معلوم نیست با چند تا دختر خوابیده باقی بمونه..بهش نشون میدم من ازش نمیترسم..
خانواده ی ا.ت بهم اجازه دادن تو خونه ای که قبلا با ا.ت بودم بمونم..و هر از گاهی بهشون سر بزنم...به خاطر همین رفتاراشونه که ا.ت انقدر خوب بزرگ شده...یعنی...الان دیگه نیست..ا.ت به خاطر من و بابا چه ارز کنم شیطان مرد...منم انتقاممو از اون شیطان میگیرم...رفتم تو اتاق مشترکمون و به اونجایی که ا.ت رو آخرین بار دیدم زل زدم...بغض گلومو چنگ زد...
روی تخت دراز کشیدم و به این فکر کردم که چجوری از اون عوضی انتقام بگیرم...چشمهام رو روی هم گذاشتم و به فکر فرو رفتم...که یه صدای بلند اومد و با برخورد چیزهای ریز و خیلی تیزی به صورتم...سرمو کج کردم و چشمهامو سریع باز کردم...پنجره شکسته بود و یه توپ تو اتاقم بود...داشتم لود میشدم که یه صدای بچگونه اومد
پسره:آجوشی! آجوشی! معذرت میخوام! اصلا عمدی نبود! میشه لطفا توپم رو بهم بدید؟ الان مادرم رو صدا میکنم تا بیاد و پولی که باید برای پنجره بدیم رو بهتون پرداخت کنه. واقعا معذرت میخوام !
در بالکن رو باز کردم و به پایین خیره شدم...
یونگی:اشکالی نداره بچه...بلاخره حواست نبوده...تقصیز خودت نبود پس میبخشم لازم نیست پولی رو بهم بدی
پسره:آ..آجوشی ولی شما صورتتون زخمی شده..دارین خونریزی میکنین!
شصتمو کنار لبم که پاره شده بود و داشت خون میومد کشیدم و یکم از خون هارو پاک کردم و به پسره نگاه کردم و یه لبخند مجبوری زدم بهش
یونگی:مشکلی نیست یه زخم سادست زیاد مهم نیست...برو به بازیت برس!
پسره:ممنونم آجوشی. شما واقعا مهربونید! خوش به حال زنتون!
وقتی این جمله ی آخر رو گفت صورتم جمع شد و بغضم گرفت...رفتم تو اتاق و مشغول به جمع کردن شیشه ها شدم که یکی از شیشه ها دستمو برید که دستمو عقب کشیدم و توی دهنم گذاشتم تا دردش بخوابه...بعد به تیکه ی تقریبا بزرگ از شیشه رو برداشتم و روبروی صورتم گرفتم...انعکاس صورتم به خوبی توش معلوم بود...یکدفعه صورتم که توی شیشه بود خندید...با اینکه من صورتم هیچ حالتی نداشت!!
_____
حیحی(:
۵.۹k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.