میگفت:(( آدمها را باید از روی حرفهای نزده شان شناخت...
میگفت:(( آدمها را باید از روی حرفهای نزده شان شناخت...
حرفهای تند و تیزی که تا نوک زبان می آیند و بعد کمانه میکنند و برمیگردند و خراش میدهند احساسشان را...
میگفت این حرفها آنقدر زیاد هستند که میشود صدها جلد کتاب...))
همیشه وقتی حرف میزد نگاهش به نقطه کوری در دوردستها خیره میشد...
اینطور مواقع من سعی میکردم سکوت کنم. دلم میخواست برای یکبار هم شده مخاطب حرفهای نزده اش باشم...
بارها شده بود ساعتها در سکوت میگذشت...
اما اینبار انگار ظرفیت سکوتش پر شده بود.
برخلاف همیشه استکان چایی را که دستم داد روبه رویم نشست. منتظر بودم دوباره حال و احوال مادر را بپرسد. اما سوال ناگهانیش شوکه ام کرد:((تا حالا عاشق شده ای دختر؟!))
به چشمهایش خیره شدم. ساکت بودند.
صدای برخورد شاخه درخت به پنجره باعث شد استکان از دستم بیفتد...
برخاست. لبخند زد. (( نباید می پرسیدم. آدمها را باید از حرفهای نزده شان شناخت.))
کنار پنجره رفت. (( وقتی عاشق شدم فکر کردم نباید ساکت بمانم. باید عشقم را فریاد بزنم. و زدم. میدانی... جوان بودم. آدم توی جوانی همانقدر که عشقش ناب است، حماقتهایش هم کم نظیر است...
از من میشنوی سکوت کن. آدم اگر آدم باشد برای فهمیدنت نیاز به لفظ ندارد. چشمها همیشه راستگوترینند...))
پشتش به من بود و ساکت... اما من یک کتاب از حرفهای نزده اش میتوانستم بخوانم...
به سمت سماور رفت. یک استکان چایی ریخت... به سمتم برگشت و گفت:((دختر... چشمهایت را از دیگران مخفی کن... آنقدر شفاف هستند که تو را لو میدهند...)) #دل_و_عقل #الهام_جعفری
حرفهای تند و تیزی که تا نوک زبان می آیند و بعد کمانه میکنند و برمیگردند و خراش میدهند احساسشان را...
میگفت این حرفها آنقدر زیاد هستند که میشود صدها جلد کتاب...))
همیشه وقتی حرف میزد نگاهش به نقطه کوری در دوردستها خیره میشد...
اینطور مواقع من سعی میکردم سکوت کنم. دلم میخواست برای یکبار هم شده مخاطب حرفهای نزده اش باشم...
بارها شده بود ساعتها در سکوت میگذشت...
اما اینبار انگار ظرفیت سکوتش پر شده بود.
برخلاف همیشه استکان چایی را که دستم داد روبه رویم نشست. منتظر بودم دوباره حال و احوال مادر را بپرسد. اما سوال ناگهانیش شوکه ام کرد:((تا حالا عاشق شده ای دختر؟!))
به چشمهایش خیره شدم. ساکت بودند.
صدای برخورد شاخه درخت به پنجره باعث شد استکان از دستم بیفتد...
برخاست. لبخند زد. (( نباید می پرسیدم. آدمها را باید از حرفهای نزده شان شناخت.))
کنار پنجره رفت. (( وقتی عاشق شدم فکر کردم نباید ساکت بمانم. باید عشقم را فریاد بزنم. و زدم. میدانی... جوان بودم. آدم توی جوانی همانقدر که عشقش ناب است، حماقتهایش هم کم نظیر است...
از من میشنوی سکوت کن. آدم اگر آدم باشد برای فهمیدنت نیاز به لفظ ندارد. چشمها همیشه راستگوترینند...))
پشتش به من بود و ساکت... اما من یک کتاب از حرفهای نزده اش میتوانستم بخوانم...
به سمت سماور رفت. یک استکان چایی ریخت... به سمتم برگشت و گفت:((دختر... چشمهایت را از دیگران مخفی کن... آنقدر شفاف هستند که تو را لو میدهند...)) #دل_و_عقل #الهام_جعفری
۳.۴k
۰۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.