ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( پارت ۳۳۱ فصل ۳ )
نيکول خيلي ناراحت و انگار پر از سوال بود و حتي دو بار دهن باز کرد که بپرسه اما به بچهها اشاره زدم و اونم سکوت کرد. حداقل نباید ارامش بچه ها رو بهم بزنیم. داغون و پر از غم سوار ماشین جیمین شدیم و سمت خونه رفتیم. جلوی خونه نگه داشتم و پیاده شدیم. |||
خونه نگه داشتم و پیاده شدیم رفتیم بالا.. براي عوض کردن این جو خيلي سنگین و ناراحت کننده دستم رو روي شونه نادیا گذاشتم و مهربون :گفتم: خوب نادیا خانوم گل...بفرمایید. خوش اومدین. و راهي شديم تو خونه و كمك كردم کفششو در بیاره. کیفش رو گذاشت رو صندلي. مهربون و با لبخند عميقي کنارش خم شدم و دستمو سمتش گرفتم و گفتم ما خيلي خوب با هم اشنا نشديم.. من الام... كمي . خشك باهام دست داد و گفت: حتما میدونی که منم نادیام.. دستش رو فشردم و با محبت :گفتم اره میدونم عزیزم.. تو هم میدوني من علاوه بر عمو جیمینت دايي دنيل و زن دايي افسونت رو هم میشناسم؟ لبخندي رو لبش اومد که هر لحظه شیرین تر میشد و گفت:جدي؟ پس همونجور که فک میکردم اونا رو خیلی دوست داشت. با ذوق گفتم: بله.. من با اونا دوستم...پس من و تو هم میتونیم باهام دوست بشیم نه؟ با لبخند شادي تند تند سر تکون داد. مهربون گفتم چقدر خوب که دوستی مثل تو داشته باشم.. و تند گونه شو بوسیدم. نخودي خندید و تند و شاد گفت: میتونم با لب تاب عمو جیمین بازي کنم؟ چشمامو باريك كردم و گفتم: بلدي روشنش کني؟ شیطون گفت اره..هزار بار اینکارو کردم..من ۷سالمه هاا... نرم خندیدم و گفتم باشه..برو... فقط به چيزاي ديگه اش دست نزنيا.. تند و ذوق گفت:باشه... و دوید تو اتاق جیمز... داغون نفسم رو بیرون دادم و بلند شدم. نيکول نورا رو روي مبل خوابوند و دلخور و ناراحت گفت:حالا يکي به من میگه چه خبره؟ بیحال سر تکون دادم و همه چیز رو با صداي خيلي ارومي براش تعریف کردم. هر لحظه نگاهش پرغم تر و اشفته تر میشد.
هر لحظه نگاهش پرغم تر و اشفته تر میشد. با درد و بغض گفت: طفلك جوزف.. زندگیش... و داغون دست به صورتش کشید و با غم به نورا خیره شد و اشکش جاري شد. اخ خداا... اونقدر خسته و داغون بودم که زمان و اتفاقات مثل یه فیلم کسل کننده از مقابل چشمام میگذشت. انگار داشتم رو هوا پرواز میکردم اصلا نفهمیدم کي براي نورا شير حاضر كرديم کي پوشکش رو عوض کرديم کي شام خوردیم و کي تمام خونه توي سکوت فرو رفت.. نیکول و نورا و نادیا هر سه روي تخت من خوابیدن و قرار بود من برم تو اتاق جیمین بخوابم اما اصلا خوابم نمیومد. دردهاي امروز هنوز سر دلم سنگینی میکرد نمیتونستم هضمشون کنم. بیحال توي سالن روي
( پارت ۳۳۱ فصل ۳ )
نيکول خيلي ناراحت و انگار پر از سوال بود و حتي دو بار دهن باز کرد که بپرسه اما به بچهها اشاره زدم و اونم سکوت کرد. حداقل نباید ارامش بچه ها رو بهم بزنیم. داغون و پر از غم سوار ماشین جیمین شدیم و سمت خونه رفتیم. جلوی خونه نگه داشتم و پیاده شدیم. |||
خونه نگه داشتم و پیاده شدیم رفتیم بالا.. براي عوض کردن این جو خيلي سنگین و ناراحت کننده دستم رو روي شونه نادیا گذاشتم و مهربون :گفتم: خوب نادیا خانوم گل...بفرمایید. خوش اومدین. و راهي شديم تو خونه و كمك كردم کفششو در بیاره. کیفش رو گذاشت رو صندلي. مهربون و با لبخند عميقي کنارش خم شدم و دستمو سمتش گرفتم و گفتم ما خيلي خوب با هم اشنا نشديم.. من الام... كمي . خشك باهام دست داد و گفت: حتما میدونی که منم نادیام.. دستش رو فشردم و با محبت :گفتم اره میدونم عزیزم.. تو هم میدوني من علاوه بر عمو جیمینت دايي دنيل و زن دايي افسونت رو هم میشناسم؟ لبخندي رو لبش اومد که هر لحظه شیرین تر میشد و گفت:جدي؟ پس همونجور که فک میکردم اونا رو خیلی دوست داشت. با ذوق گفتم: بله.. من با اونا دوستم...پس من و تو هم میتونیم باهام دوست بشیم نه؟ با لبخند شادي تند تند سر تکون داد. مهربون گفتم چقدر خوب که دوستی مثل تو داشته باشم.. و تند گونه شو بوسیدم. نخودي خندید و تند و شاد گفت: میتونم با لب تاب عمو جیمین بازي کنم؟ چشمامو باريك كردم و گفتم: بلدي روشنش کني؟ شیطون گفت اره..هزار بار اینکارو کردم..من ۷سالمه هاا... نرم خندیدم و گفتم باشه..برو... فقط به چيزاي ديگه اش دست نزنيا.. تند و ذوق گفت:باشه... و دوید تو اتاق جیمز... داغون نفسم رو بیرون دادم و بلند شدم. نيکول نورا رو روي مبل خوابوند و دلخور و ناراحت گفت:حالا يکي به من میگه چه خبره؟ بیحال سر تکون دادم و همه چیز رو با صداي خيلي ارومي براش تعریف کردم. هر لحظه نگاهش پرغم تر و اشفته تر میشد.
هر لحظه نگاهش پرغم تر و اشفته تر میشد. با درد و بغض گفت: طفلك جوزف.. زندگیش... و داغون دست به صورتش کشید و با غم به نورا خیره شد و اشکش جاري شد. اخ خداا... اونقدر خسته و داغون بودم که زمان و اتفاقات مثل یه فیلم کسل کننده از مقابل چشمام میگذشت. انگار داشتم رو هوا پرواز میکردم اصلا نفهمیدم کي براي نورا شير حاضر كرديم کي پوشکش رو عوض کرديم کي شام خوردیم و کي تمام خونه توي سکوت فرو رفت.. نیکول و نورا و نادیا هر سه روي تخت من خوابیدن و قرار بود من برم تو اتاق جیمین بخوابم اما اصلا خوابم نمیومد. دردهاي امروز هنوز سر دلم سنگینی میکرد نمیتونستم هضمشون کنم. بیحال توي سالن روي
- ۸.۷k
- ۲۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط