تو راه چشمش به گل فروشی ای افتاد به سمت گل فروشی رفت و دا
تو راه چشمش به گل فروشی ای افتاد به سمت گل فروشی رفت و داخل شده از بین گل ها گل رز ابی رنگو برداشت و به سمت فروشنده رفت فروشنده با دیدن پسر جوان رو به روش که چهره ی غم زده ای داشت لبخند تلخی زد
_تو عم دلتنگی؟
با صدای فروشنده سرشو بالا گرفت و به چشمهاش خیره شد و با صدای ارومی جوابشو داد
_یکی با اهنگ گریه میکنه...یکی با کتاب...یکی با دیدن عکس...یکی گوشه سینما با دیدن فیلم...همه دلتنگن اجوشی
پیرمرد لبخند تلخی زد و گل رز رو به دست جیمین داد
_فکر کنم رز ابی رنگ دوست داره
زیر لب هومی گفت و حساب کرد و ازمغازه خارج شد و به سمت قبرستان که روبروی گل فروشی بود رفت به قبر ات رسید بغض راه گلوشو بسته بود کنار قبر نشست و گل رو روی اون گذاشت
_اخ ان...آت ی من
سرشو روی سنگ سرد گذاشت و با گریه ادامه داد
_یادته...یادته یه روز بهم گفتی هر وقت دلم برات تنگ شد به اسمون نگاه کنم و حرفامو به ستارت که تو اسمونه بزنم...اون حرفامو بت میرسونه؟بت میگه چقدر دلم برات تنگ شده...میگه تصمیم گرفتم بیام پیشت؟ات دیشب ستارت تو اسمون نبود ببین حتی با بیرحمی هام ستارت هم منو ترک کرده
با صدای بلند گریه میکرد دیگه هیچی براش مهم نبود و به سمت خونه حرکت کرد وقتی وارد خونه شد وارد حموم شد لباساشو دراورد و تو وان نشست سیگارشو روشن کرد و پک عمیقی بش زد که باعث شد گونش گود بیوفته دود سیگار رو بیرون داد و فیلتر سیگارش رو توی زیر سیگاری خاموش کرد بلند شد و به سمت تیغی که رو بروی اینه قرار داشت رفت
اون تصمیمشو گرفته بود به هیچ چیز دیگه ای به جز ات فکرد نکرد و تیغو به دستش کشید و پیش ات رفت
(تامام)
_تو عم دلتنگی؟
با صدای فروشنده سرشو بالا گرفت و به چشمهاش خیره شد و با صدای ارومی جوابشو داد
_یکی با اهنگ گریه میکنه...یکی با کتاب...یکی با دیدن عکس...یکی گوشه سینما با دیدن فیلم...همه دلتنگن اجوشی
پیرمرد لبخند تلخی زد و گل رز رو به دست جیمین داد
_فکر کنم رز ابی رنگ دوست داره
زیر لب هومی گفت و حساب کرد و ازمغازه خارج شد و به سمت قبرستان که روبروی گل فروشی بود رفت به قبر ات رسید بغض راه گلوشو بسته بود کنار قبر نشست و گل رو روی اون گذاشت
_اخ ان...آت ی من
سرشو روی سنگ سرد گذاشت و با گریه ادامه داد
_یادته...یادته یه روز بهم گفتی هر وقت دلم برات تنگ شد به اسمون نگاه کنم و حرفامو به ستارت که تو اسمونه بزنم...اون حرفامو بت میرسونه؟بت میگه چقدر دلم برات تنگ شده...میگه تصمیم گرفتم بیام پیشت؟ات دیشب ستارت تو اسمون نبود ببین حتی با بیرحمی هام ستارت هم منو ترک کرده
با صدای بلند گریه میکرد دیگه هیچی براش مهم نبود و به سمت خونه حرکت کرد وقتی وارد خونه شد وارد حموم شد لباساشو دراورد و تو وان نشست سیگارشو روشن کرد و پک عمیقی بش زد که باعث شد گونش گود بیوفته دود سیگار رو بیرون داد و فیلتر سیگارش رو توی زیر سیگاری خاموش کرد بلند شد و به سمت تیغی که رو بروی اینه قرار داشت رفت
اون تصمیمشو گرفته بود به هیچ چیز دیگه ای به جز ات فکرد نکرد و تیغو به دستش کشید و پیش ات رفت
(تامام)
۶.۱k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.