صدای خنده طنین اندازش که رسما بند دل مرد روبروشو گرفته بو
صدای خنده طنین اندازش که رسما بند دل مرد روبروشو گرفته بود بلند شد:
_اییی جیمینا...بسه
جیمین دستشو به سمت دخترک دراز کرد و خطی که بر اثر خنده کنار لبش ایجاد شده بود لمس کرد
_خیلی قشنگ میخندی
_دلت برام تنگ شده؟
دلش؟اون دلتنگش بود؟تلخ بود قبول کردن چنین سرنوشتی،سرنوشتی که فقط روح عاشقش رو پر از زخم کرده بود بغضشو قورت داد با صدای لرزانی لب باز کرد:
_اره...دلتنگ صدای خنده هات...دلتنگ چشمای مشکی براقت وقتی بم زل میزدی...دلتنگ بوی موهات
دخترک با مهربانی دستشو روی دست جیمین گذاشت و لبخندی زد
_میتونی فردا پیشم بیای
بوسه ارومی به پیشنونیش زد و ادامع داد
_من منتظرتم
با سردردی که داشت چشماشو باز کرد بدنش خشک شده بود و قطعا به خاطر بد خوابیدنش بود به یاد خوابی که دیده بود افتاد به اشکاش اجازه پایین ریختن داد نگاهشو به عکسی که با قاب سفید روی میز کنار تختش بود داد اونو برداشت با صدای لرزانی گفت
_میبینی ات..داری منو میبینی...میبینی چقدر دلتنگتم...من...من هیچوقت خودمو نمیبخشم
عکسو سرجاش گذاشت و به سمت سرویسی که گوشه اتاق بود رفت و دست و صورتشو شست به سمت کمد لباساش رفت و پیرهنی ابی اسمانی و شلوار پارچه ای مشکی برداشت و پوشید تو ایینه نگاهی به خودش انداخت چشماش به خاطر گریع زیاد پف کرده بود و زیر چشمش گود افتاده بود که قطعا به بیخوابیش بر میگشت سیگاری از روی میز برداشت و روشنش کرد و به سمت قبرستان رفت
_اییی جیمینا...بسه
جیمین دستشو به سمت دخترک دراز کرد و خطی که بر اثر خنده کنار لبش ایجاد شده بود لمس کرد
_خیلی قشنگ میخندی
_دلت برام تنگ شده؟
دلش؟اون دلتنگش بود؟تلخ بود قبول کردن چنین سرنوشتی،سرنوشتی که فقط روح عاشقش رو پر از زخم کرده بود بغضشو قورت داد با صدای لرزانی لب باز کرد:
_اره...دلتنگ صدای خنده هات...دلتنگ چشمای مشکی براقت وقتی بم زل میزدی...دلتنگ بوی موهات
دخترک با مهربانی دستشو روی دست جیمین گذاشت و لبخندی زد
_میتونی فردا پیشم بیای
بوسه ارومی به پیشنونیش زد و ادامع داد
_من منتظرتم
با سردردی که داشت چشماشو باز کرد بدنش خشک شده بود و قطعا به خاطر بد خوابیدنش بود به یاد خوابی که دیده بود افتاد به اشکاش اجازه پایین ریختن داد نگاهشو به عکسی که با قاب سفید روی میز کنار تختش بود داد اونو برداشت با صدای لرزانی گفت
_میبینی ات..داری منو میبینی...میبینی چقدر دلتنگتم...من...من هیچوقت خودمو نمیبخشم
عکسو سرجاش گذاشت و به سمت سرویسی که گوشه اتاق بود رفت و دست و صورتشو شست به سمت کمد لباساش رفت و پیرهنی ابی اسمانی و شلوار پارچه ای مشکی برداشت و پوشید تو ایینه نگاهی به خودش انداخت چشماش به خاطر گریع زیاد پف کرده بود و زیر چشمش گود افتاده بود که قطعا به بیخوابیش بر میگشت سیگاری از روی میز برداشت و روشنش کرد و به سمت قبرستان رفت
۶.۳k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.