اشکی ک پشت چشمش بود پس زد نفس عمیقی گرفت و روبه دکتر گفت:
اشکی ک پشت چشمش بود پس زد نفس عمیقی گرفت و روبه دکتر گفت:
_الان میتونم ببینمش؟
_بله فقط زیاد نمونید
جیمین با قدمای اروم به سمت اتاق رفت و با دیدن چهره ی اروم ات رو تخت بغضش گرفت روی صندلی کنار تخت که مخصوص همراه بود نشست دست کوچیک ات رو تو دستش گرفت و با لب های داغش بوسه ی نرمی رو پوست دست نرم هانا گذاشت این دست ها دستهایی نبود که تا چند وقت پیش تو دستش گرفته بود سرد شده بود
اروم لب هاشو از هم باز کرد:
آت ی من،عروسک کوچولوی من لطفن چشماتو باز کن یه بار دیگه اسممو صدا بزن من...من دلتنگ صداتم دوباره دستمو بگیر من دلتنگ اون لمس با دستای کوچولوتم میدونم خودم بهت اسیب زدم خودم باعث شدم تنت رو تخت بیمارستان بیوفته منو ببخش
دیگ توان گریه کردن نداشت برای یک لحظه چشماش سیاهی رفت و دنیا دور سرش چرخید
○○○○○○○○○○○○○
چشماشو باز کرد و سرش درد میکرد هیچ درکی از اطرافش نداشت پرستار با دیدن جیمین ابروهاشو بالا داد:
_اقای پارک حالتون خوبه؟
جیمین درحالی که به چهره ی پرستار نگاه میکرد اروم لب بازکرد:
_سرم...فقط...
با به یاد اوردن ات حرفشو نصفه رها کرد با چشمایی که اشک تا پشت پلکش اومده بود به پرستار نگاه کرد:
_اتم...آت ی من کجاست؟حالش خوبه
پرستار درحالی ک امپول رو به سرم جیمین تزریق میکرد رو به جیمین کرد و گفت:
_خانم کیم ساعت پیش فوت کردن متاسفم
قلبش...قلبش تپیدن رو فراموش کرده بود یعنی انقدر زود باید با صدای خنده هاش...گرمی دستاش...موهای نرمش خداحافظی میکرد سرشو تکون داد این قطعا به خواب بود
در حالی که چیزی تو دفترچش یادداشت میکرد ادامه داد
_شما از عشق هم بستری شدین و این یکی واقعا عجیبه
عشق؟عشقی که حالا فقط ازش یه جسم مرده مونده بود
اشکاشو پاک کرد ولی اشکاش با سماجت بیشتری روی گونه ی سردش میوفتادن با صدای خش داری گفت:
_من میخام اتمو ببینم آت ی من الان تنهاس اون از تنهایی میترسه
پرستار نگاه تلخی به جیمین کرد:
_متاسفم اقای پارک
از اتاق بیرون رفت جیمین فقط به اتاق رو به روش خیره شده بود باورش نمیشد کسی که قلبشو با تمام وجود بهش داده بود انقدر زود ترکش کرده
_الان میتونم ببینمش؟
_بله فقط زیاد نمونید
جیمین با قدمای اروم به سمت اتاق رفت و با دیدن چهره ی اروم ات رو تخت بغضش گرفت روی صندلی کنار تخت که مخصوص همراه بود نشست دست کوچیک ات رو تو دستش گرفت و با لب های داغش بوسه ی نرمی رو پوست دست نرم هانا گذاشت این دست ها دستهایی نبود که تا چند وقت پیش تو دستش گرفته بود سرد شده بود
اروم لب هاشو از هم باز کرد:
آت ی من،عروسک کوچولوی من لطفن چشماتو باز کن یه بار دیگه اسممو صدا بزن من...من دلتنگ صداتم دوباره دستمو بگیر من دلتنگ اون لمس با دستای کوچولوتم میدونم خودم بهت اسیب زدم خودم باعث شدم تنت رو تخت بیمارستان بیوفته منو ببخش
دیگ توان گریه کردن نداشت برای یک لحظه چشماش سیاهی رفت و دنیا دور سرش چرخید
○○○○○○○○○○○○○
چشماشو باز کرد و سرش درد میکرد هیچ درکی از اطرافش نداشت پرستار با دیدن جیمین ابروهاشو بالا داد:
_اقای پارک حالتون خوبه؟
جیمین درحالی که به چهره ی پرستار نگاه میکرد اروم لب بازکرد:
_سرم...فقط...
با به یاد اوردن ات حرفشو نصفه رها کرد با چشمایی که اشک تا پشت پلکش اومده بود به پرستار نگاه کرد:
_اتم...آت ی من کجاست؟حالش خوبه
پرستار درحالی ک امپول رو به سرم جیمین تزریق میکرد رو به جیمین کرد و گفت:
_خانم کیم ساعت پیش فوت کردن متاسفم
قلبش...قلبش تپیدن رو فراموش کرده بود یعنی انقدر زود باید با صدای خنده هاش...گرمی دستاش...موهای نرمش خداحافظی میکرد سرشو تکون داد این قطعا به خواب بود
در حالی که چیزی تو دفترچش یادداشت میکرد ادامه داد
_شما از عشق هم بستری شدین و این یکی واقعا عجیبه
عشق؟عشقی که حالا فقط ازش یه جسم مرده مونده بود
اشکاشو پاک کرد ولی اشکاش با سماجت بیشتری روی گونه ی سردش میوفتادن با صدای خش داری گفت:
_من میخام اتمو ببینم آت ی من الان تنهاس اون از تنهایی میترسه
پرستار نگاه تلخی به جیمین کرد:
_متاسفم اقای پارک
از اتاق بیرون رفت جیمین فقط به اتاق رو به روش خیره شده بود باورش نمیشد کسی که قلبشو با تمام وجود بهش داده بود انقدر زود ترکش کرده
۱۱.۷k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.