❌ اصکی ممنوع ❌ ادامه پارت قبل
دستکش های بافتنی پوشیده بودن منو میبرد به دوران بچگیم.
دورانی که هرچند تلخ و سخت بود، اما هم پدرمو داشتم و هم مادرم!
طی این 5 سال اونقدری برای مادرم پول فرستاده بودم که وسط لندن برای خودش یه خونه بخره و یه قنادی باز کنه. مادرم دیگه رقاصه ی کاباره نبود و به لطف کمکای سیترا به زندگی ابرومندانه داشت.
تو اخرین تماس بهم گفته بود که با یه مرد مهربون اشنا شده و من امیدوار بودم زندگی شادیو شروع کنه!
ـــ هی بچ حواستو جمع کن!
با صدای دوتا پسر که نزدیک بود با موتور لهشون کنم به خودم اومدم و ترمز گرفتم.
پسر اول که قد بلندی داشت و بوی سیگار میداد اخم کرد: حواستو بده به جلوت هرزه.
پوزخند زدم: همین الان حرفتو پس بگیر حرومزاده.
دوستش خریدارانه نگاهم کرد: اگه حرفش رو پس بگیره امشبو باهامون میگذرونی؟!
از موتور پیاده شدم و کلاه کاسکت رو پرت کردم رو زین: من بهتون فرصت عذرخواهی دادم، اما الان اگه التماس هم کنین ولتون نمیکنم!
پسره پوزخند زد: مثلا میخای چه غلطی بکنـ...
با مشت محکمی که خابوندم تو دهنش، ادامه حرفش رو خورد و ناله کرد!
معطل نکردم و با لگد محکمی از خجالت پایین تنه اش دراومدم!
مردم ازمون با ترس فاصله گرفتن و پسر دوم گفت: نکن عوضی چرا داری میزنیش؟
من که دنبال خالی کردن عصبانیتم بودم به اون هم رحم نکردم!
مشت محکمی تو بینیش کوبیدم و صدای خورد شدن استخوناش رو با لذت گوش دادم.
خون...
الان دیدن خون تنها چیزی بود که میتونست منو اروم کنه!
با کشیده شدن موهام اخم کردم و چرخیدم سمت پسر اولی که از جاش بلند شده بود.
پسره خون دهنش رو تف کرد: دختره کثافت هرزه به چه حقی منو زدی؟
مشتی حواله ام کرد که جاخالی دادم و دستش رو جوری پیچوندم که صدای شکستن استخوناش و ناله پر درد پسر روحمو ارضا کرد!
با پوزخند پرتش کردم رو زمین و خواستم ادامه بدم که با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس نیشخندی زدم و سوار موتورم شدم.
کلاهمو گذاشتم سرم و گاز دادم.
بعد از یه دعوای حسابی یکم دزد و پلیس بازی با مامورای احمق پلیس میتونست کاملا ذهن آشفته مو اروم کنه!
ـــ ایست پلیس!
... ادامه دارد ....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJ
دورانی که هرچند تلخ و سخت بود، اما هم پدرمو داشتم و هم مادرم!
طی این 5 سال اونقدری برای مادرم پول فرستاده بودم که وسط لندن برای خودش یه خونه بخره و یه قنادی باز کنه. مادرم دیگه رقاصه ی کاباره نبود و به لطف کمکای سیترا به زندگی ابرومندانه داشت.
تو اخرین تماس بهم گفته بود که با یه مرد مهربون اشنا شده و من امیدوار بودم زندگی شادیو شروع کنه!
ـــ هی بچ حواستو جمع کن!
با صدای دوتا پسر که نزدیک بود با موتور لهشون کنم به خودم اومدم و ترمز گرفتم.
پسر اول که قد بلندی داشت و بوی سیگار میداد اخم کرد: حواستو بده به جلوت هرزه.
پوزخند زدم: همین الان حرفتو پس بگیر حرومزاده.
دوستش خریدارانه نگاهم کرد: اگه حرفش رو پس بگیره امشبو باهامون میگذرونی؟!
از موتور پیاده شدم و کلاه کاسکت رو پرت کردم رو زین: من بهتون فرصت عذرخواهی دادم، اما الان اگه التماس هم کنین ولتون نمیکنم!
پسره پوزخند زد: مثلا میخای چه غلطی بکنـ...
با مشت محکمی که خابوندم تو دهنش، ادامه حرفش رو خورد و ناله کرد!
معطل نکردم و با لگد محکمی از خجالت پایین تنه اش دراومدم!
مردم ازمون با ترس فاصله گرفتن و پسر دوم گفت: نکن عوضی چرا داری میزنیش؟
من که دنبال خالی کردن عصبانیتم بودم به اون هم رحم نکردم!
مشت محکمی تو بینیش کوبیدم و صدای خورد شدن استخوناش رو با لذت گوش دادم.
خون...
الان دیدن خون تنها چیزی بود که میتونست منو اروم کنه!
با کشیده شدن موهام اخم کردم و چرخیدم سمت پسر اولی که از جاش بلند شده بود.
پسره خون دهنش رو تف کرد: دختره کثافت هرزه به چه حقی منو زدی؟
مشتی حواله ام کرد که جاخالی دادم و دستش رو جوری پیچوندم که صدای شکستن استخوناش و ناله پر درد پسر روحمو ارضا کرد!
با پوزخند پرتش کردم رو زمین و خواستم ادامه بدم که با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس نیشخندی زدم و سوار موتورم شدم.
کلاهمو گذاشتم سرم و گاز دادم.
بعد از یه دعوای حسابی یکم دزد و پلیس بازی با مامورای احمق پلیس میتونست کاملا ذهن آشفته مو اروم کنه!
ـــ ایست پلیس!
... ادامه دارد ....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJ
۳.۳k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.