❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation - a new beginning"
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part3
بعد از رفتن هیونجین سیترا رو به من گفت: برو دنبالش و بهش بگو نامه رو زود برام پیدا کنه.
نامه ها رو برداشتم: اوکی.
رفتم سمت اتاق هیونجین و نامه ها رو ریختم رو تختش: باید عجله کنی سیترا نامه رو لازم داره.
هیونجین که عصبی بود با یه حرکت تیشرتش رو دراورد و رفت سمت حموم اتاقش: باید دوش بگیرم.
نفسم رو دادم بیرون: فاک بهت هیون الان وقت دوش گرفتن نیست، سیترا خیلی عصبیه.
داد زد و کلتش رو کوبید رو زمین: منم عصبی ام لعنتی، منم عصبی ام که بعد از 5سال تو و اون دختر عموی لجبازت هنوز دارین به اون دوتا فاکر فکر میکنین!
با عصبانیت رفتم سمتش: کی گفته ما به اونا فکر میکنیم؟ ما فقط دیگه به مردا اعتماد نداریم چرا نمیخای بفهمی؟
سرش رو تکون داد: اینا همش بهونه است، وگرنه چطور به من اعتماد کردین؟
من که از عصبانیت میلرزیدم داد زدم: کی گفته بهت اعتماد کردیم؟ فقط داریم باهات کنار میایم وگرنه تو هم از قماش همون جنس های نجسی!
چشمای هیونجین اول پر از حیرت و بعد غمگین شد: اه درسته، حالا میفهمم آلفاجم چرا همیشه انقدر بهم سخت میگیره و باهام بداخلاقه... اشتباه میکردم که فکر میکردم بالاخره تونستم عضوی از شما بشم!
آهی کشیدم: نه هیون گوش کن من فقط عصبی بودم منظوری نداشتمـ...
سرش رو تکون داد: اتفاقا خوبه که روشنم کردی!
بی حرف وارد حموم اتاقش شد.
با کلافگی دستی تو موهام کشیدم. گند زدی والری گند زدی...
نفسم رو دادم بیرون و از اتاق خارج شدم.
لیسا با دیدنم اومد سمتم: خبرها رو شنیدی؟
سرم رو تکون دادم: اعصابم به شدت فاکیه و نمیخام چیزی بشنوم!
لیسا: اما خیلی مهمـ...
سرم رو تکون دادم: نمیخام چیزی بشنوم.
از عمارت زدم بیرون و رفتم سمت پارکینگ.
تموم این سالا موقع عصبانیت موتور سواری کمی بهم ارامش میداد.
سوار موتورم شدم و بی توجه به علامت ها و دست و پا زدن های لارا که سعی داشت منو متوقف کنه و چیزی بهم بگه از پارکینگ خارج شدم!
هوای سرد نیویورک، مردمی که برای کریسمس اماده میشدن و بچه هایی که کلاه ها و
.... ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part3
بعد از رفتن هیونجین سیترا رو به من گفت: برو دنبالش و بهش بگو نامه رو زود برام پیدا کنه.
نامه ها رو برداشتم: اوکی.
رفتم سمت اتاق هیونجین و نامه ها رو ریختم رو تختش: باید عجله کنی سیترا نامه رو لازم داره.
هیونجین که عصبی بود با یه حرکت تیشرتش رو دراورد و رفت سمت حموم اتاقش: باید دوش بگیرم.
نفسم رو دادم بیرون: فاک بهت هیون الان وقت دوش گرفتن نیست، سیترا خیلی عصبیه.
داد زد و کلتش رو کوبید رو زمین: منم عصبی ام لعنتی، منم عصبی ام که بعد از 5سال تو و اون دختر عموی لجبازت هنوز دارین به اون دوتا فاکر فکر میکنین!
با عصبانیت رفتم سمتش: کی گفته ما به اونا فکر میکنیم؟ ما فقط دیگه به مردا اعتماد نداریم چرا نمیخای بفهمی؟
سرش رو تکون داد: اینا همش بهونه است، وگرنه چطور به من اعتماد کردین؟
من که از عصبانیت میلرزیدم داد زدم: کی گفته بهت اعتماد کردیم؟ فقط داریم باهات کنار میایم وگرنه تو هم از قماش همون جنس های نجسی!
چشمای هیونجین اول پر از حیرت و بعد غمگین شد: اه درسته، حالا میفهمم آلفاجم چرا همیشه انقدر بهم سخت میگیره و باهام بداخلاقه... اشتباه میکردم که فکر میکردم بالاخره تونستم عضوی از شما بشم!
آهی کشیدم: نه هیون گوش کن من فقط عصبی بودم منظوری نداشتمـ...
سرش رو تکون داد: اتفاقا خوبه که روشنم کردی!
بی حرف وارد حموم اتاقش شد.
با کلافگی دستی تو موهام کشیدم. گند زدی والری گند زدی...
نفسم رو دادم بیرون و از اتاق خارج شدم.
لیسا با دیدنم اومد سمتم: خبرها رو شنیدی؟
سرم رو تکون دادم: اعصابم به شدت فاکیه و نمیخام چیزی بشنوم!
لیسا: اما خیلی مهمـ...
سرم رو تکون دادم: نمیخام چیزی بشنوم.
از عمارت زدم بیرون و رفتم سمت پارکینگ.
تموم این سالا موقع عصبانیت موتور سواری کمی بهم ارامش میداد.
سوار موتورم شدم و بی توجه به علامت ها و دست و پا زدن های لارا که سعی داشت منو متوقف کنه و چیزی بهم بگه از پارکینگ خارج شدم!
هوای سرد نیویورک، مردمی که برای کریسمس اماده میشدن و بچه هایی که کلاه ها و
.... ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۶k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.