بازگشت تو پارت ۴
#بازگشت_تو #پارت_۴
اقای ریس گفت
امیر علی جان اروم باش وگرنه باز منم خنده ام میگیره
رو ب من گفت
-دخترم بگو کارتو
+فاکس اومده براتون
-بده ببینم
رفتم جلو و کاغذو دادم بهش
ی نگاهی کرد و گفت
-امیر علی اینجا رو ببین
امیر علی خنده شو جمع کرد و گفت:چی شده بابا
-اون تاجر کانادایی بود ک منتظر بودیم جواب بده ک موافقت میکنه با قرار داد یا ن
امیر علی:خب؟!؟
-خب دیگ موافقت کرد
یهو هردوشون داد زدن و خوشحالی کردن
چشمام گرد شده بود چرا اینا اینجورین قیافه امیر علی خیلی خنده دار بود
تا چشمش ب من خورد خودشو جمع جور کرد حالا فقط اقای ریس بود ک جیغ میکشید یهو اونم ب خودش اومد
گفت دختر خوش خبر باشی قدمت خیلی خیره
یهو امیر علی زد زیر خنده و همین باعث شد حرصمو در بیاره
ی عذرخواهی کردمو اومدم بیرون حتی در
اتاق هم نبستم
صدای اقای ریس ب گوشم رسید ک میگفت
-امیر علی باید ی جلسه بزاریم برای کل شرکت و اعلام کنیم ک یک ماهی ک من باید برای کار شرکت برم کانادا تو باید مدیر شرکت باشی میتونی مگه ن؟
+اره حتما
وااای اینو دیگ کجا دلم بزارم یک ماه این امیر علی و تحمل کنم اه اه اه
همینجور ک چهره ام تو هم رفته بود اقای ریس بیرون اومد و پشت سرش هم امیر علی
اقای ریس رو ب من گفت:
خانم حسینی از پس فردا ک من میرم کانادا
امیر علی پسرم جای منه حالا فردا تو جلسه میگم ولی شما دیگ کاراتونو تا یک ماهی ک نیستم با امیر علی هماهنگ کنید الانم من دارم میرم شما هم میتونید برید
+چشم اقای ریس
-نگو انقدر اقای ریس من سختمه دخترم ... بگو کاظمی
+چشم اقای کاظمی
-خدافظ دخترم
+خدافظ
امیر علی گفت
کاش همون موقع عذرخواهیمو قبول میکردی الان بدجوری گیر کردیااا
نزاشت حرف بزنم و رفت
وسایلمو جمع کردمو رفتم سمت خونه
توی راه ی جعبه شیرینی گرفتم و رفتم خونه
کلید انداختمو رفتم تو حیاط داد زدم اهل خونه سلاااااام
در پذیرایی رو ک باز کردم بابام رو مبل نشسته بود کنار شهرام
ای بابا اینم ک اینجاست یعنی ساعت٢بعد از ظهر کار و بار نداره خونه نداره
اروم گفتم :سلام همگی
مامانم از اشپزخونه با چشم ابرو سعی داشت بهم بفهمونه ک برم اتاقم
ک تا من بفهمم بابام اومد سمتم و گفت
-این چ رفتاریه با پسر عموت داشتی
+چ رفتاری؟
-خودت خوب میدونی
شهرام بلند شد و گفت :عموجون بیخیال
رو ب شهرام گفتم:میای گند میزنی بعد میگی ولش کن جعبه شیرینیو گزاشتم رو میزو از پله ها رفتم بالا
بابام گفت: وایسا دختر کارت دارم
+اگه حرفتون در مورد شهرامه من حرفی ندارم
رفتم تو اتاقم و در رو بستم نهال هم پشت سرم اومد پیشم
ادامه در پارت۵ #maryam
اقای ریس گفت
امیر علی جان اروم باش وگرنه باز منم خنده ام میگیره
رو ب من گفت
-دخترم بگو کارتو
+فاکس اومده براتون
-بده ببینم
رفتم جلو و کاغذو دادم بهش
ی نگاهی کرد و گفت
-امیر علی اینجا رو ببین
امیر علی خنده شو جمع کرد و گفت:چی شده بابا
-اون تاجر کانادایی بود ک منتظر بودیم جواب بده ک موافقت میکنه با قرار داد یا ن
امیر علی:خب؟!؟
-خب دیگ موافقت کرد
یهو هردوشون داد زدن و خوشحالی کردن
چشمام گرد شده بود چرا اینا اینجورین قیافه امیر علی خیلی خنده دار بود
تا چشمش ب من خورد خودشو جمع جور کرد حالا فقط اقای ریس بود ک جیغ میکشید یهو اونم ب خودش اومد
گفت دختر خوش خبر باشی قدمت خیلی خیره
یهو امیر علی زد زیر خنده و همین باعث شد حرصمو در بیاره
ی عذرخواهی کردمو اومدم بیرون حتی در
اتاق هم نبستم
صدای اقای ریس ب گوشم رسید ک میگفت
-امیر علی باید ی جلسه بزاریم برای کل شرکت و اعلام کنیم ک یک ماهی ک من باید برای کار شرکت برم کانادا تو باید مدیر شرکت باشی میتونی مگه ن؟
+اره حتما
وااای اینو دیگ کجا دلم بزارم یک ماه این امیر علی و تحمل کنم اه اه اه
همینجور ک چهره ام تو هم رفته بود اقای ریس بیرون اومد و پشت سرش هم امیر علی
اقای ریس رو ب من گفت:
خانم حسینی از پس فردا ک من میرم کانادا
امیر علی پسرم جای منه حالا فردا تو جلسه میگم ولی شما دیگ کاراتونو تا یک ماهی ک نیستم با امیر علی هماهنگ کنید الانم من دارم میرم شما هم میتونید برید
+چشم اقای ریس
-نگو انقدر اقای ریس من سختمه دخترم ... بگو کاظمی
+چشم اقای کاظمی
-خدافظ دخترم
+خدافظ
امیر علی گفت
کاش همون موقع عذرخواهیمو قبول میکردی الان بدجوری گیر کردیااا
نزاشت حرف بزنم و رفت
وسایلمو جمع کردمو رفتم سمت خونه
توی راه ی جعبه شیرینی گرفتم و رفتم خونه
کلید انداختمو رفتم تو حیاط داد زدم اهل خونه سلاااااام
در پذیرایی رو ک باز کردم بابام رو مبل نشسته بود کنار شهرام
ای بابا اینم ک اینجاست یعنی ساعت٢بعد از ظهر کار و بار نداره خونه نداره
اروم گفتم :سلام همگی
مامانم از اشپزخونه با چشم ابرو سعی داشت بهم بفهمونه ک برم اتاقم
ک تا من بفهمم بابام اومد سمتم و گفت
-این چ رفتاریه با پسر عموت داشتی
+چ رفتاری؟
-خودت خوب میدونی
شهرام بلند شد و گفت :عموجون بیخیال
رو ب شهرام گفتم:میای گند میزنی بعد میگی ولش کن جعبه شیرینیو گزاشتم رو میزو از پله ها رفتم بالا
بابام گفت: وایسا دختر کارت دارم
+اگه حرفتون در مورد شهرامه من حرفی ندارم
رفتم تو اتاقم و در رو بستم نهال هم پشت سرم اومد پیشم
ادامه در پارت۵ #maryam
۱۰.۰k
۲۳ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.