بازگشت تو پارت ۵
#بازگشت_تو #پارت_۵
نهال خواهر در رو اروم باز کرد رو تخت نشسته بودمو اعصابم ب عم ریخته بود
مقنعه مو در اوردمو ی ور پرت کردم
نهال تقریبا٣سال ازم بزرگتر بود
-نفس ..... میخوای باهام حرف بزنی اروم شی
ی ضرب رومو کردم سمتشو گفتم
+این پسره از صبح اینجاعه
-اره تو ک رفتی از تو حیاط اومد تو گفت: زن عمو من دارم میرم مامان هم گفت: کجا چرا انقدر زود
گفت:من اینجا بمونم ک بیشتر خورد بشم
زد تو خط مظلوم نمایی مامان هم فهمید ک این دوباره داره نقش بازی میکنه خلاصه انقدر خودشو سرگرم کرد با حرف زدن ک بابا با ی نون سنگک اومد خونه اونم ی سلامو پشت سرشم ی خدافظ گفت بابا هم شاخکاش تیز شد فهمید اینم نشست برای خودش داستان ساختن ک من ارزش ندارمو این داستانا
+من چی کار کنم با این بشر
رو تخت دراز کشیدمو گفتم:گند بزنن ب این روز
تمام ماجرا از سیر تا پیازشو براش تعریف کردم
وقتی شنید ک اقای کاظمی اونجور خندید ب اتفاقاتی ک برام افتاد یا اونجوری ک از رو صندلی نشسته افتادم منفجر شد از خنده و منم فقط هاج و واج نگاش میکردم
خنده هاش ک تموم شد گفت
نفس تو بیرون نرو بری بیرون ی شهاب سنگ گنده نیوفته رو سرت و خندید دختر چقدر تو امروز بد اوردی
پس باید ی ماه این بشرو تحمل کنی
+وای نهال نگو عزا میگیرمممم
-پاشو لباساتو عوض کن بریم پایین شیرینیو بزنیم تو رگ
لباسمو عوض کردمو رفتم پایین خدارو شکر تو این فاصله شهرام هم رفته بود اون شب هیچ کس حرفی نزد حتی ازم نپرسیدن چ خبر ؟شیرینی واسه چیه؟
اولین شبی ک زود خوابیدم همون شب بود خوابم نمیومد ولی بهتر از نشستن و سکوت بود اون شب تا ۴صبح با نهال حر ف میزدم تا اینکه خوابم برد
صبح با قیافه ژولیده پولیده مثل همیشه مراسمات انجام شد اول حرفای بیخودی اردشیر و بعد اماده شدن
البته امروز ی اتفاق خارج از مراسمات افتاد وقتی ک از در اومدم بیرون ماشین شهرامو اون دور دیدم ولی تو نگاه اول خودش تو ماشین نبود
با خودم گفتم هوووف با از این
ب سمت ماشین رفتم امکان نداشت عشقش ماشینش اینجا باشه و خودش نباشه وقتی ک ب ماشین رسیدم دیدم تا کمر خم شده تا نبینمش دوتا ضربه ریز ب شیشه زدم و نگاش کردم سرشو اورد بالا و ی لبخند زد و شیشه رو داد پایین
فقط نگاش کردمو حرفی نزدم گفت:سلام
+گیرم ک علیک
-کجا میری برسونمت
+خیلی رو داری از جون من چی میخوای ؟ها؟
-نباید بدونم کجا میری
+ن
-ن؟
ادامه در پارت ۵در کامنت
#maryam
نهال خواهر در رو اروم باز کرد رو تخت نشسته بودمو اعصابم ب عم ریخته بود
مقنعه مو در اوردمو ی ور پرت کردم
نهال تقریبا٣سال ازم بزرگتر بود
-نفس ..... میخوای باهام حرف بزنی اروم شی
ی ضرب رومو کردم سمتشو گفتم
+این پسره از صبح اینجاعه
-اره تو ک رفتی از تو حیاط اومد تو گفت: زن عمو من دارم میرم مامان هم گفت: کجا چرا انقدر زود
گفت:من اینجا بمونم ک بیشتر خورد بشم
زد تو خط مظلوم نمایی مامان هم فهمید ک این دوباره داره نقش بازی میکنه خلاصه انقدر خودشو سرگرم کرد با حرف زدن ک بابا با ی نون سنگک اومد خونه اونم ی سلامو پشت سرشم ی خدافظ گفت بابا هم شاخکاش تیز شد فهمید اینم نشست برای خودش داستان ساختن ک من ارزش ندارمو این داستانا
+من چی کار کنم با این بشر
رو تخت دراز کشیدمو گفتم:گند بزنن ب این روز
تمام ماجرا از سیر تا پیازشو براش تعریف کردم
وقتی شنید ک اقای کاظمی اونجور خندید ب اتفاقاتی ک برام افتاد یا اونجوری ک از رو صندلی نشسته افتادم منفجر شد از خنده و منم فقط هاج و واج نگاش میکردم
خنده هاش ک تموم شد گفت
نفس تو بیرون نرو بری بیرون ی شهاب سنگ گنده نیوفته رو سرت و خندید دختر چقدر تو امروز بد اوردی
پس باید ی ماه این بشرو تحمل کنی
+وای نهال نگو عزا میگیرمممم
-پاشو لباساتو عوض کن بریم پایین شیرینیو بزنیم تو رگ
لباسمو عوض کردمو رفتم پایین خدارو شکر تو این فاصله شهرام هم رفته بود اون شب هیچ کس حرفی نزد حتی ازم نپرسیدن چ خبر ؟شیرینی واسه چیه؟
اولین شبی ک زود خوابیدم همون شب بود خوابم نمیومد ولی بهتر از نشستن و سکوت بود اون شب تا ۴صبح با نهال حر ف میزدم تا اینکه خوابم برد
صبح با قیافه ژولیده پولیده مثل همیشه مراسمات انجام شد اول حرفای بیخودی اردشیر و بعد اماده شدن
البته امروز ی اتفاق خارج از مراسمات افتاد وقتی ک از در اومدم بیرون ماشین شهرامو اون دور دیدم ولی تو نگاه اول خودش تو ماشین نبود
با خودم گفتم هوووف با از این
ب سمت ماشین رفتم امکان نداشت عشقش ماشینش اینجا باشه و خودش نباشه وقتی ک ب ماشین رسیدم دیدم تا کمر خم شده تا نبینمش دوتا ضربه ریز ب شیشه زدم و نگاش کردم سرشو اورد بالا و ی لبخند زد و شیشه رو داد پایین
فقط نگاش کردمو حرفی نزدم گفت:سلام
+گیرم ک علیک
-کجا میری برسونمت
+خیلی رو داری از جون من چی میخوای ؟ها؟
-نباید بدونم کجا میری
+ن
-ن؟
ادامه در پارت ۵در کامنت
#maryam
۱۲.۱k
۲۴ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.