پارت۷۸
#پارت۷۸
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
قلبم برای لحظه ای نکوبید،این زن چی داشت بلغورمیکرد
اکتای الان بایدرسیده باشه ساری
باخنده گفتم
_خانم من فکرمیکنم اشتباهی پیش اومده
_چه اشتباهی خانم محترم مگه این شماره برای اقای اکتای کامران نیست
سعی کردم اروم باشم
_بله خانم احتمالاگوشیشوگم کرده اکتای الان بایدرسیده باشه ساری
_من نمیدونم خانم یه نفروزیرماشین له شده پیداکردنواوردن اینجاوضعیتش وخیمه شماهم برای شناسایی میتونیدبه ادرسی که بهتون میدم تشریف بیارید
*دیگه نفهمیدم چی میگه گوشی ازدستم سرخوردومن رومبل ولوشدم
باناباوری به ایمان که بانگرانی صدام میزدچشم دوختم
اومدجلو
_ارمغان عزیزم خوبی ارمغان چیشده
گوشیموبرداشتوشروع به صحبت کرد
هیچی نمیفهمیدم،حتماخوابه حتمادارم کابوس میبینم ارمغان خودتونبازحتمااشتباهی شده ارعه میری میبینی خودش نیست خیالت راحت میشه
ایمان بلندشدکتشوچنگ زد
باعجله بلندشدم
_ایمان منوبرسون توروخدا میخوام ببینم اونی که اون زن رجبش میگفت اکتای من نیست
ایمان درحالی که منوبین بازوش میگرفت سعی میکردارومم کنه ولی من حالم بدترازاین حرفابود
_اروم باش فداتشم میبرمت
باعجله ازساختمون زدیم بیرونوسوارماشین شدیم
اشکام یکی پس ازدیگری جاری میشد
خدایا خواهش میکنم ازم نگیرش اون سنی نداره خداجون فقط اون نباشه قول میدم دیگه سمتش نرم فقط اشتباه باشه
تن تن دعامیکردموخداروصدامیزدم
هرکارمیکردم نمیتونستم اروم شم ایمان بانهایت سرعت رانندگی میکردوتقریباازتهران خارج شده بودیم
نمیدونم چقدگریه کردم چقدتودلم خداروصدازدم که جلوی یه بیمارستان وایستاد
هنوزکامل نگه نداشته بودکه خودموازماشین بیرون انداختم که افتادم زمین
_ارمغان داری چی کارمیکنی میخوای بمیری
به دادایمان توجهی نکردموازروازمین بلندشدم پام بدجورمیسوخت ولی سوزشش اندازه ی دردقلبم نبود
دویدم سمت اورژانس،تقریباسمت پذیرش پروازکردم
_خانم شمابه من زنگ زدی
_نمیدونم من تواین دوساعت اخیربه ۲۰نفرزنگ زدم اسم بیمارتوبگوگلم
_اکتای کامران
نگاهی به صفحه ی مانیتورش کردوباتاسف گفت
_اوه همونی که تقریبامرده اشورسوندن بیمارستان صبح اوردنش چندساعت اتاق عمل بودتازه بردنش سی سیو
حق ملاقت نداره ازپشت شیشه میتونی ببینیش عزیزم
*چشام باناباوری گردشدچی داشت میگفت راجب اکتای من حرف میزدنه نه نههه
دروغههه باناباوری روزمین فروداومدم به قدری شوکه بودم که حتی نمیتونستم به اون سمتی که اشاره کردبرمونفسموببینم
بانشستن دستی روشونه ام باچشایی که بزوربازبودبه صاحب دست نگاه کردم ایمان بود باغم نگام کرد
خواست بلندم کنه که دادزدم
_به من دست نزن
ناراحت نگام کردوچیزی نگفت بجاش از روزمین بلندم کرد
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
قلبم برای لحظه ای نکوبید،این زن چی داشت بلغورمیکرد
اکتای الان بایدرسیده باشه ساری
باخنده گفتم
_خانم من فکرمیکنم اشتباهی پیش اومده
_چه اشتباهی خانم محترم مگه این شماره برای اقای اکتای کامران نیست
سعی کردم اروم باشم
_بله خانم احتمالاگوشیشوگم کرده اکتای الان بایدرسیده باشه ساری
_من نمیدونم خانم یه نفروزیرماشین له شده پیداکردنواوردن اینجاوضعیتش وخیمه شماهم برای شناسایی میتونیدبه ادرسی که بهتون میدم تشریف بیارید
*دیگه نفهمیدم چی میگه گوشی ازدستم سرخوردومن رومبل ولوشدم
باناباوری به ایمان که بانگرانی صدام میزدچشم دوختم
اومدجلو
_ارمغان عزیزم خوبی ارمغان چیشده
گوشیموبرداشتوشروع به صحبت کرد
هیچی نمیفهمیدم،حتماخوابه حتمادارم کابوس میبینم ارمغان خودتونبازحتمااشتباهی شده ارعه میری میبینی خودش نیست خیالت راحت میشه
ایمان بلندشدکتشوچنگ زد
باعجله بلندشدم
_ایمان منوبرسون توروخدا میخوام ببینم اونی که اون زن رجبش میگفت اکتای من نیست
ایمان درحالی که منوبین بازوش میگرفت سعی میکردارومم کنه ولی من حالم بدترازاین حرفابود
_اروم باش فداتشم میبرمت
باعجله ازساختمون زدیم بیرونوسوارماشین شدیم
اشکام یکی پس ازدیگری جاری میشد
خدایا خواهش میکنم ازم نگیرش اون سنی نداره خداجون فقط اون نباشه قول میدم دیگه سمتش نرم فقط اشتباه باشه
تن تن دعامیکردموخداروصدامیزدم
هرکارمیکردم نمیتونستم اروم شم ایمان بانهایت سرعت رانندگی میکردوتقریباازتهران خارج شده بودیم
نمیدونم چقدگریه کردم چقدتودلم خداروصدازدم که جلوی یه بیمارستان وایستاد
هنوزکامل نگه نداشته بودکه خودموازماشین بیرون انداختم که افتادم زمین
_ارمغان داری چی کارمیکنی میخوای بمیری
به دادایمان توجهی نکردموازروازمین بلندشدم پام بدجورمیسوخت ولی سوزشش اندازه ی دردقلبم نبود
دویدم سمت اورژانس،تقریباسمت پذیرش پروازکردم
_خانم شمابه من زنگ زدی
_نمیدونم من تواین دوساعت اخیربه ۲۰نفرزنگ زدم اسم بیمارتوبگوگلم
_اکتای کامران
نگاهی به صفحه ی مانیتورش کردوباتاسف گفت
_اوه همونی که تقریبامرده اشورسوندن بیمارستان صبح اوردنش چندساعت اتاق عمل بودتازه بردنش سی سیو
حق ملاقت نداره ازپشت شیشه میتونی ببینیش عزیزم
*چشام باناباوری گردشدچی داشت میگفت راجب اکتای من حرف میزدنه نه نههه
دروغههه باناباوری روزمین فروداومدم به قدری شوکه بودم که حتی نمیتونستم به اون سمتی که اشاره کردبرمونفسموببینم
بانشستن دستی روشونه ام باچشایی که بزوربازبودبه صاحب دست نگاه کردم ایمان بود باغم نگام کرد
خواست بلندم کنه که دادزدم
_به من دست نزن
ناراحت نگام کردوچیزی نگفت بجاش از روزمین بلندم کرد
۲.۰k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.