پارت۷۷
#پارت۷۷
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
چشام دیگه بازنمیشد
بی حرف چشاموبستمودوباره خوابیدم
**چندروز گذشته بود،امروزصبح اکتای راه افتاده بودبره ساری بامامان ایناحرف بزنه منم توراه خونه ی ایمان بودم
درواقع خونه ای که قراربودبشه خونه ی مشترکمون
ازمطب بیرون اومدموشمارشوگرفتم
_جانم عزیزم
باعداب وجدان چشاموبستموسعی کردم محکم باشم
_ایمان خونه ای میخوام بیام یه سرپیشت
صدای ذوق زده اش حالموبدترکرد
_بیاعزیزم منتظرتم
تماسوقطع کردموبافکری درگیر سوارماشینم شدم
بعدازچندمین جلوی ساختمون بودم
این اپارتمان کلش برای ایمان بودولی کلا یه واحدبرای خودش برداشته بودوباقیواجاره داده بود
زنگ دروفشوردم که درباصدای تیکی بازشد
بااسترس سواراسانسورشدم دومین باربودمیومدم اینجاچندسال پیش یه باربانگاراومده بودیم
ازصبح یه دلشوره ی عجیبی داشتموهربارسعی میکردم خودمواروم کنم ولی بدترمیشدکه بهترنمیشد
رسیدم جلوی واحدش
دربازبودومنتظرجلوی دروایستاده بودباخجالت سلام کردم
_سلام خیلی خوش اومدی بیاتو
تشکری کردموداخل شدم نگاه اجمالی به خونه انداختم دکوراسیونش رنگ بندی توسی مشکی داشتوحسابی شیک بود
باتعارف کردنش نشستم رومبلوبااسترس شروع به بازی کردن انگشتام کرد
مقابلم نشسته بودوحرکاتموزیرنطرداشت بالاخره بعدازچندمین گفت
_نمیخوای بگی چیشده
_نمیدونم ازکجاشروع کنم
لبخندکوچیکی زد
_پس راجب همون موضوعیه که ازم وقت خواستی تابتونی باهام درمیونش بزاری
کلافه سرموتکون دادم واقعاگفتنش خیلی سخت بودهرکس دیگه ای جای من بودشایدبدترازمن بودحالش
نفس عمیقی کشیدموسعی کردم استرسموپس بزن
_راستش من نمیدونم چی بگموازکجاشروع کنم امروز تمام زورموزدم تازودتراین مسئله روباهات درمیون بزارموزودترتمومش کنم
کنجکاونگام کرد
_میشنوم راحت باشوبگوهرچی که هست باهم حلش میکنیم نگران نباش
چشاموبازوبسته کردموسعی کردم خیلی یهویی بگموخودموخلاص کنم
_راستش ایمان من دوست..
بازنگ خوردن گوشیم حرفم قطع شد
هوف چه موقع ی زنگ زدنه گوشیوازتوکیفم چنگ زدموبرش داشتم
بادیدن شماره ی اکتای قطع کردم حتماکنجکاوهه بدونه چیشده بعدابهش
زنگ میزنم
تک سرفه ای کردم ایمان منتظرنگام میکرد
_راستش من..
دوباره گوشیم زنگ خورد دوباره اکتای بود،باحرص جواب دادم
_وقتی ردتماس میدم یعنی حتماکاردارم چیشونمیفهمی اکتای
_سلام خانم میشه بدونم شماکی هستید
به گوشام شک کردم صدای یه زن بودوکلی صدای دیگه میومد
_الوخانم باشمام میشه بدونم شمابااقای کامران(فامیلی اکتای)چه نسبتی دارید
دلشوره ام هرلحظه شدیدترمیشد
_خانوادشم چطور
ادامه داد:خانم خیلی متاسفم اقای کامران تووضعیت بدی هستن لطفاخیلی زودتشریف بیاریدبه بیمارستان(...)
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
چشام دیگه بازنمیشد
بی حرف چشاموبستمودوباره خوابیدم
**چندروز گذشته بود،امروزصبح اکتای راه افتاده بودبره ساری بامامان ایناحرف بزنه منم توراه خونه ی ایمان بودم
درواقع خونه ای که قراربودبشه خونه ی مشترکمون
ازمطب بیرون اومدموشمارشوگرفتم
_جانم عزیزم
باعداب وجدان چشاموبستموسعی کردم محکم باشم
_ایمان خونه ای میخوام بیام یه سرپیشت
صدای ذوق زده اش حالموبدترکرد
_بیاعزیزم منتظرتم
تماسوقطع کردموبافکری درگیر سوارماشینم شدم
بعدازچندمین جلوی ساختمون بودم
این اپارتمان کلش برای ایمان بودولی کلا یه واحدبرای خودش برداشته بودوباقیواجاره داده بود
زنگ دروفشوردم که درباصدای تیکی بازشد
بااسترس سواراسانسورشدم دومین باربودمیومدم اینجاچندسال پیش یه باربانگاراومده بودیم
ازصبح یه دلشوره ی عجیبی داشتموهربارسعی میکردم خودمواروم کنم ولی بدترمیشدکه بهترنمیشد
رسیدم جلوی واحدش
دربازبودومنتظرجلوی دروایستاده بودباخجالت سلام کردم
_سلام خیلی خوش اومدی بیاتو
تشکری کردموداخل شدم نگاه اجمالی به خونه انداختم دکوراسیونش رنگ بندی توسی مشکی داشتوحسابی شیک بود
باتعارف کردنش نشستم رومبلوبااسترس شروع به بازی کردن انگشتام کرد
مقابلم نشسته بودوحرکاتموزیرنطرداشت بالاخره بعدازچندمین گفت
_نمیخوای بگی چیشده
_نمیدونم ازکجاشروع کنم
لبخندکوچیکی زد
_پس راجب همون موضوعیه که ازم وقت خواستی تابتونی باهام درمیونش بزاری
کلافه سرموتکون دادم واقعاگفتنش خیلی سخت بودهرکس دیگه ای جای من بودشایدبدترازمن بودحالش
نفس عمیقی کشیدموسعی کردم استرسموپس بزن
_راستش من نمیدونم چی بگموازکجاشروع کنم امروز تمام زورموزدم تازودتراین مسئله روباهات درمیون بزارموزودترتمومش کنم
کنجکاونگام کرد
_میشنوم راحت باشوبگوهرچی که هست باهم حلش میکنیم نگران نباش
چشاموبازوبسته کردموسعی کردم خیلی یهویی بگموخودموخلاص کنم
_راستش ایمان من دوست..
بازنگ خوردن گوشیم حرفم قطع شد
هوف چه موقع ی زنگ زدنه گوشیوازتوکیفم چنگ زدموبرش داشتم
بادیدن شماره ی اکتای قطع کردم حتماکنجکاوهه بدونه چیشده بعدابهش
زنگ میزنم
تک سرفه ای کردم ایمان منتظرنگام میکرد
_راستش من..
دوباره گوشیم زنگ خورد دوباره اکتای بود،باحرص جواب دادم
_وقتی ردتماس میدم یعنی حتماکاردارم چیشونمیفهمی اکتای
_سلام خانم میشه بدونم شماکی هستید
به گوشام شک کردم صدای یه زن بودوکلی صدای دیگه میومد
_الوخانم باشمام میشه بدونم شمابااقای کامران(فامیلی اکتای)چه نسبتی دارید
دلشوره ام هرلحظه شدیدترمیشد
_خانوادشم چطور
ادامه داد:خانم خیلی متاسفم اقای کامران تووضعیت بدی هستن لطفاخیلی زودتشریف بیاریدبه بیمارستان(...)
۲.۵k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.