پارت۷۹
#پارت۷۹
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_اروم باش عزیزدلم بیابریم خودت ببین حالش خوبه خیالت راحت شه هوم بااینجاماتم گرفتن که چیزی نمیفهمی
راست میگفت باعجله پسش زدموبه سمت سی سیودویدم
ایمانم دنبالم باقدم های بلندمیومدهمینکه به اون قسمت رسیدم دربازشدوچندنفربابرانکاردجنازه ایوکه روش ملافه ی سفیدکشیده بودنواوردن بیرون
دلم هری ریخت بادیدنش ازته دل جیغ زدم
بلندزدم زیرگریه،ایمان بادوخودشوبهم رسوندپرستارگوشزدکردکه اروم باشم ولی من هیچی ازاطرافم نمیفهمیدم چشم رواون جنازه قفل بود
ضربان قلبم هرلحظه کندترمیشد
که یهوزیرپام خالی شدوهیچی نفهمیدم
*باصدای حرف زدن کسی چشم بازکردم
_نگارواقعاوضعیتش خوب نیست میترسم بلایی سرش بیاد ازاون ورم اکتای هرچی زودتربه مادرپدرش زنگ بزنوخبربده
_نه نیااینجااول به اوناخبربده بعدبیا
*بزور توجام نیم خیزشدم که باعجله اومدسمتم
_خوبی دورت بگردم بهوش اومدی
گیج به اطراف نگاه کردم تویه اتاق سفیدبودموهمجابوی الکل میداد
_من اینجاچیکارمیکنم چیشده
*غم نگاهشودرک نمیکردم چیشده که انقدغمگینه من چرااینجام
_ارمغان اروم باش خب چیزی نیست به مازنگ زدن خبرتصادف اکتایودادن توام حالت بدشدوبیهوش شدی
بادرک کردن حرفاشوموقعیتم دوباره زدم زیرگریه
سُرُموازدستم جداکردم
_اکتای کجاست کجابردنش بگوکه حالش خوبه بگوکه اون جنازه...
پریدوسط حرفم
_اون جنازه برای یکی دیگه بوداکتایم تحت مراقبته حالش خوبه دکترگفت اگه وضعیتش پایداربمونه بهوش میاد
بازوهاشوگرفتم
_اگه پایدارنمونه؟
جوابی ندادکه تکونش دادمودادزدم
_میگم اگه پایدارنمونه چی میشه
_ممکنه برعه توکُما
دستام بی جون ازروبازوهاش سرخورد خدایا نه خواهش میکنم
هق هق دردناکم ایمانوهم به گریه انداخته بود
_قربونت برم توروخدااروم باش خوب میشه من مطمعنم توکلت به خداباشه
خواست درآغوشم بگیره که دخترکم سنوسالی اومدتو
بالبخندنگام کرد
_خب خوشگل خانم بهوش اومدی گلم حالت چطوره
پوزخندتلخی زدم
_عالیم نمیبینی
نگاه پرستارم غمگین شد
_عزیزم انشالله حال مریضت خوب میشه الانم یه ازمایش ازت میگیرم تامطمعن شیم مشکلی نداری گلم
بابغض گفتم
_ازمایش نمیخوام حالم خوبه
_باشه عزیزم ولی اگه دوباره حالت بدشدبایدحتمایه چکاب بشی
سری تکون دادموچیزی نگفتم
بعدرفتن ایمانوپرستارسریع ازجام بلندشدموازازاتاق زدم بیرون ایمانوپرستارمشغول حرف زدن بودنوحواسشون بهم نبودباعجله به سمت سی سیودویدم چندبارکم مونده بودبیوافتم ولی تعادلموحفظ کردم
داخل شدم یه اتاق خصوصی انتهای سالن بودباقدم های سست به سمتش رفتم هنوزم امیدواربودم خواب باشه
یه کابوس بدکه وقتی رسیدم به اون اتاق بیدارشم
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_اروم باش عزیزدلم بیابریم خودت ببین حالش خوبه خیالت راحت شه هوم بااینجاماتم گرفتن که چیزی نمیفهمی
راست میگفت باعجله پسش زدموبه سمت سی سیودویدم
ایمانم دنبالم باقدم های بلندمیومدهمینکه به اون قسمت رسیدم دربازشدوچندنفربابرانکاردجنازه ایوکه روش ملافه ی سفیدکشیده بودنواوردن بیرون
دلم هری ریخت بادیدنش ازته دل جیغ زدم
بلندزدم زیرگریه،ایمان بادوخودشوبهم رسوندپرستارگوشزدکردکه اروم باشم ولی من هیچی ازاطرافم نمیفهمیدم چشم رواون جنازه قفل بود
ضربان قلبم هرلحظه کندترمیشد
که یهوزیرپام خالی شدوهیچی نفهمیدم
*باصدای حرف زدن کسی چشم بازکردم
_نگارواقعاوضعیتش خوب نیست میترسم بلایی سرش بیاد ازاون ورم اکتای هرچی زودتربه مادرپدرش زنگ بزنوخبربده
_نه نیااینجااول به اوناخبربده بعدبیا
*بزور توجام نیم خیزشدم که باعجله اومدسمتم
_خوبی دورت بگردم بهوش اومدی
گیج به اطراف نگاه کردم تویه اتاق سفیدبودموهمجابوی الکل میداد
_من اینجاچیکارمیکنم چیشده
*غم نگاهشودرک نمیکردم چیشده که انقدغمگینه من چرااینجام
_ارمغان اروم باش خب چیزی نیست به مازنگ زدن خبرتصادف اکتایودادن توام حالت بدشدوبیهوش شدی
بادرک کردن حرفاشوموقعیتم دوباره زدم زیرگریه
سُرُموازدستم جداکردم
_اکتای کجاست کجابردنش بگوکه حالش خوبه بگوکه اون جنازه...
پریدوسط حرفم
_اون جنازه برای یکی دیگه بوداکتایم تحت مراقبته حالش خوبه دکترگفت اگه وضعیتش پایداربمونه بهوش میاد
بازوهاشوگرفتم
_اگه پایدارنمونه؟
جوابی ندادکه تکونش دادمودادزدم
_میگم اگه پایدارنمونه چی میشه
_ممکنه برعه توکُما
دستام بی جون ازروبازوهاش سرخورد خدایا نه خواهش میکنم
هق هق دردناکم ایمانوهم به گریه انداخته بود
_قربونت برم توروخدااروم باش خوب میشه من مطمعنم توکلت به خداباشه
خواست درآغوشم بگیره که دخترکم سنوسالی اومدتو
بالبخندنگام کرد
_خب خوشگل خانم بهوش اومدی گلم حالت چطوره
پوزخندتلخی زدم
_عالیم نمیبینی
نگاه پرستارم غمگین شد
_عزیزم انشالله حال مریضت خوب میشه الانم یه ازمایش ازت میگیرم تامطمعن شیم مشکلی نداری گلم
بابغض گفتم
_ازمایش نمیخوام حالم خوبه
_باشه عزیزم ولی اگه دوباره حالت بدشدبایدحتمایه چکاب بشی
سری تکون دادموچیزی نگفتم
بعدرفتن ایمانوپرستارسریع ازجام بلندشدموازازاتاق زدم بیرون ایمانوپرستارمشغول حرف زدن بودنوحواسشون بهم نبودباعجله به سمت سی سیودویدم چندبارکم مونده بودبیوافتم ولی تعادلموحفظ کردم
داخل شدم یه اتاق خصوصی انتهای سالن بودباقدم های سست به سمتش رفتم هنوزم امیدواربودم خواب باشه
یه کابوس بدکه وقتی رسیدم به اون اتاق بیدارشم
۲.۶k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.