پارت۸۰
#پارت۸۰
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
رسیدم پشت شیشه های اتاق،بادیدن اکتای زیراون همه دستگاهوسیم هینی کشیدمودستمورودهنم گذاشتم
باشوک زدم زیرگریه قلبم درحال متلاشی شدن بود
انگارکسی چاقوی تیزی برداشته وفروکرده توقلبم تاجونموبگیره
دستام روشیشه ی سردنشستوصورت پرازکبودیشوازروشیشه لمس کردم
زمزمه کردم
_من اینجام هناسگم اینجام دورت بگردم تنهانیستیامن هستم،سردت نشه یوقت لباس تنت نکردن بی وجدانا
ارمغان بمیرهه توبمون توروخدا
شروع کردم بابغض به خوندن لالایی که توبچگیش براش میخوندم
لالایی کن بخواب خوابت قشنگه
گل مهتاب شبات هزار تا رنگه
یه وقت بیدار نشی از خواب قصه
یه وقت پا نذاری تو شهر غصه
لالایی کن مامان چشماش بیداره
مثل هر شب لولو پشت دیواره
دیگه بادکنک تو نخ نداره
نمی رسه به ابر پاره پاره
...
لالایی کن بخواب خوابت قشنگه
گل مهتاب شبات هزار تا رنگه
یه وقت بیدار نشی از خواب قصه
یه وقت پا نذاری تو شهر غصه
لالایی کن مامان چشماش بیداره
مثل هر شب لولو پشت دیواره
دیگه بادکنک تو نخ نداره
نمی رسه به ابر پاره پاره
*باهق هق دیگه نخوندم،دیدم تاربودوصورتشودقیق نمیدیدم
اروم باانگشتم صورتشوتوخیالم لمس میکردم
_اکتای کوچولوی ارمغان نفس ارمغان چشاتوبازکن ببین
داره باورم میشه هاببین قلبم نمیزنه باصدای بلندی باگریه جیغ زدم
_بگوشوخیه بگوهمش فیلمه،بیدارشوبگوحالت خوبه
دست خودم نبودبلندبلندگریه میکردموصداش میزدم
تابه خودم بیا چندتاپرستاربادواومدن سمتموسرزنش کنان به سمت خروجی کشوندنم
_ولم کنین توروخدا بزاریدپیشش بمونم اون ازتنهایی میترسه ولم کنین بزاریدبرم روش پتوبکشم لباس ندارهه سردش میشه
باسیلی که توگوشم خوردساکت شدم بی صداشروع به اشک ریختن کردم
یکی ازپرستارابود اروم منونشوندروصندلی
_گلم شرمنده ولی واسه این بودحالت بدنشه اروم باش بسپارش بخدا ببین نامزدتم انگارنگرانه بنده خدا نمیدوست بیادنزدیکت یانه اخرماروفرستادپیشت بیشترازاین نگرانش نکن
*بی حرف زل زده بودم به روبه رو وچشام مثل ابربهاردرحال باریدن بودن
نمیدونم چندساعت توهمون حالت خیره به دیوارورفتوامدمردم اشک میریختم که باصدای گریه ی بلندمامان به خودم اومدم
مامان بااون سنوچادربلندش میدویدسمتم تابهم رسیدخودموپرت کردم توبغلشوزدم زیرگریه
مامان بلندترودردناک ترازمن گریه میکرد،بریده بریده توبغلش هق زدم
_مامان....اکتای..حالش...خوب نیست
مامان باگریه ازخودش جدام کرد
_من میدونم پسرم هیچیش نمیشه اون مردباراومده مااونومحکم باراوردیم ارمغان پس نبینم ناامیدبشی
**باباهم چشاش قرمزشده بودوحالش دست کمی ازمانداشت درسته زیاداحساساتشوبروزنمیده ولی اکتایوخیلی دوس دارهه
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
رسیدم پشت شیشه های اتاق،بادیدن اکتای زیراون همه دستگاهوسیم هینی کشیدمودستمورودهنم گذاشتم
باشوک زدم زیرگریه قلبم درحال متلاشی شدن بود
انگارکسی چاقوی تیزی برداشته وفروکرده توقلبم تاجونموبگیره
دستام روشیشه ی سردنشستوصورت پرازکبودیشوازروشیشه لمس کردم
زمزمه کردم
_من اینجام هناسگم اینجام دورت بگردم تنهانیستیامن هستم،سردت نشه یوقت لباس تنت نکردن بی وجدانا
ارمغان بمیرهه توبمون توروخدا
شروع کردم بابغض به خوندن لالایی که توبچگیش براش میخوندم
لالایی کن بخواب خوابت قشنگه
گل مهتاب شبات هزار تا رنگه
یه وقت بیدار نشی از خواب قصه
یه وقت پا نذاری تو شهر غصه
لالایی کن مامان چشماش بیداره
مثل هر شب لولو پشت دیواره
دیگه بادکنک تو نخ نداره
نمی رسه به ابر پاره پاره
...
لالایی کن بخواب خوابت قشنگه
گل مهتاب شبات هزار تا رنگه
یه وقت بیدار نشی از خواب قصه
یه وقت پا نذاری تو شهر غصه
لالایی کن مامان چشماش بیداره
مثل هر شب لولو پشت دیواره
دیگه بادکنک تو نخ نداره
نمی رسه به ابر پاره پاره
*باهق هق دیگه نخوندم،دیدم تاربودوصورتشودقیق نمیدیدم
اروم باانگشتم صورتشوتوخیالم لمس میکردم
_اکتای کوچولوی ارمغان نفس ارمغان چشاتوبازکن ببین
داره باورم میشه هاببین قلبم نمیزنه باصدای بلندی باگریه جیغ زدم
_بگوشوخیه بگوهمش فیلمه،بیدارشوبگوحالت خوبه
دست خودم نبودبلندبلندگریه میکردموصداش میزدم
تابه خودم بیا چندتاپرستاربادواومدن سمتموسرزنش کنان به سمت خروجی کشوندنم
_ولم کنین توروخدا بزاریدپیشش بمونم اون ازتنهایی میترسه ولم کنین بزاریدبرم روش پتوبکشم لباس ندارهه سردش میشه
باسیلی که توگوشم خوردساکت شدم بی صداشروع به اشک ریختن کردم
یکی ازپرستارابود اروم منونشوندروصندلی
_گلم شرمنده ولی واسه این بودحالت بدنشه اروم باش بسپارش بخدا ببین نامزدتم انگارنگرانه بنده خدا نمیدوست بیادنزدیکت یانه اخرماروفرستادپیشت بیشترازاین نگرانش نکن
*بی حرف زل زده بودم به روبه رو وچشام مثل ابربهاردرحال باریدن بودن
نمیدونم چندساعت توهمون حالت خیره به دیوارورفتوامدمردم اشک میریختم که باصدای گریه ی بلندمامان به خودم اومدم
مامان بااون سنوچادربلندش میدویدسمتم تابهم رسیدخودموپرت کردم توبغلشوزدم زیرگریه
مامان بلندترودردناک ترازمن گریه میکرد،بریده بریده توبغلش هق زدم
_مامان....اکتای..حالش...خوب نیست
مامان باگریه ازخودش جدام کرد
_من میدونم پسرم هیچیش نمیشه اون مردباراومده مااونومحکم باراوردیم ارمغان پس نبینم ناامیدبشی
**باباهم چشاش قرمزشده بودوحالش دست کمی ازمانداشت درسته زیاداحساساتشوبروزنمیده ولی اکتایوخیلی دوس دارهه
۲.۱k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.