کاراگاهان
#کاراگاهان
پارت١
اژانس جلوی در خونه ایستاد و دو تا بوق زد تا من بیام بیرون
کلاسورو از روی میز گرفتم و کیفمو گزاشتم رو دوشم زدم بیرون
سوار اژانس شدم و ماشین ب حرکت افتاد ادرسو بهش گفتم کلاسور و باز کردم و خودکارمو برداشتم این کلاسور همیشه همرام بود تمام اطلاعات پرونده رو مینوشتم تمام شکایی ک خودم داشتم یا شاکی داشت
صفحه اول نوشتم
پرونده اقای فریدونی
شروع جلسه با شاکی ١١تیر ماه
تو مرکزی ک کار میکردیم ی خلاصه ای از پرونده میگفتن و بعد سراغ شاکی میرفتیم برای همین خلاصه ای ک مرکز گفته بود و نوشتم
خلاصه ای ک مرکز گفته بود:
دختری ک توی انبار خونه زندانی شده و توسط شخصی مجهول اتش گرفته و از شدت سوختگی فوت کرد....
کلاسورو بستم
چ مرگ بدی فکر کن زنده زنده بسوزی وای ن حتی فکرشم دردناکه اون دختر بیچاره اون لحظه چ حالی داشت
تو همین فکرا بودم ک صدای راننده منو ب دنیایی ک ازش دور شده بودم برگردوند
-خانم رسیدیم...
+خیلی ممنونم...
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم
ب ساعتم نگاه کردم درست سر ساعتی ک قرار داشتم رسیدم
کاغذی ک ادرس روش بودو ی نگاه انداختم پلاک٢١
درست رو ب روش ایستاده بودم امارت بزرگی بود
وقتی ک یک کاراگاه خصوصی میگیرن خب معلومه ک همچین خونه ای هم باید داشته باشن
سرمو اوردم بالا تا کل خونه رو برانداز کنم
+woow
عجب امارتی
ی در بزرگ مشکی ک کاملا اونور در مشخص بود ک توی خونه چ شکلیه ی حیاط بزرگ ک وسط ی راه بود و دو طرف گل کاری شده بود گلای رز قرمز
جلو رفتم زنگ خونه رو زدم
ی خانم ایفونوبرداشت
-کیه؟
+افشاری هستم...
اروم رفتم جلوتر و گفتم
+کاراگاه خصوصی
-اه ....بله ... بفرمایید
در باز شد رفتم تو درو بستم
بوی گل مستم کرده بود حیاطش اونقدر بزرگ بود ک باید تاکسی دربستی میگرفتی تا برسی
وسطای حیاط رسیدم ک در خونه باز شد ی خانم و اقا ک حدودا٣۵یا۴٠ساله بودن شایدم بیشتر یا شایدم کمتر
رفتم جلو سلام کردم
با اون خانم دست دادم
منو ب داخل راهنمایی کردن ی خونه بزرگ ک از نمای خونه هم قشنگ تر بود عجب خونه ای بود نشستم روی مبل ک یکباره زنگ خونه ب صدا در اومد
اون اقا ب سمت ایفون رفت و بعد از اینکه در رو برای اون شخصی ک پشت در بود زد ب اون خانم گفت
*شهلا جان ...اقای فراهانی هم اومدن
ب اون خانم نگاه میکردم ک ب سمت در رفت
تو چهره اش ی غمی بود عجیب و غریب
لباس مشکی تنش بود ب زور راه میرفت معلوم بود ک تو این اتفاق بد جور نابود شده بود
صدای ی مرد جوون اومد ک اقای فریدونی داشت باهاش سلام و علیک میکرد
بعد از چند لحظه اون مرد داخل شد #maryam
ادامه در پارت ٢
هر روز در صورت امکان٢پارت....
پارت١
اژانس جلوی در خونه ایستاد و دو تا بوق زد تا من بیام بیرون
کلاسورو از روی میز گرفتم و کیفمو گزاشتم رو دوشم زدم بیرون
سوار اژانس شدم و ماشین ب حرکت افتاد ادرسو بهش گفتم کلاسور و باز کردم و خودکارمو برداشتم این کلاسور همیشه همرام بود تمام اطلاعات پرونده رو مینوشتم تمام شکایی ک خودم داشتم یا شاکی داشت
صفحه اول نوشتم
پرونده اقای فریدونی
شروع جلسه با شاکی ١١تیر ماه
تو مرکزی ک کار میکردیم ی خلاصه ای از پرونده میگفتن و بعد سراغ شاکی میرفتیم برای همین خلاصه ای ک مرکز گفته بود و نوشتم
خلاصه ای ک مرکز گفته بود:
دختری ک توی انبار خونه زندانی شده و توسط شخصی مجهول اتش گرفته و از شدت سوختگی فوت کرد....
کلاسورو بستم
چ مرگ بدی فکر کن زنده زنده بسوزی وای ن حتی فکرشم دردناکه اون دختر بیچاره اون لحظه چ حالی داشت
تو همین فکرا بودم ک صدای راننده منو ب دنیایی ک ازش دور شده بودم برگردوند
-خانم رسیدیم...
+خیلی ممنونم...
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم
ب ساعتم نگاه کردم درست سر ساعتی ک قرار داشتم رسیدم
کاغذی ک ادرس روش بودو ی نگاه انداختم پلاک٢١
درست رو ب روش ایستاده بودم امارت بزرگی بود
وقتی ک یک کاراگاه خصوصی میگیرن خب معلومه ک همچین خونه ای هم باید داشته باشن
سرمو اوردم بالا تا کل خونه رو برانداز کنم
+woow
عجب امارتی
ی در بزرگ مشکی ک کاملا اونور در مشخص بود ک توی خونه چ شکلیه ی حیاط بزرگ ک وسط ی راه بود و دو طرف گل کاری شده بود گلای رز قرمز
جلو رفتم زنگ خونه رو زدم
ی خانم ایفونوبرداشت
-کیه؟
+افشاری هستم...
اروم رفتم جلوتر و گفتم
+کاراگاه خصوصی
-اه ....بله ... بفرمایید
در باز شد رفتم تو درو بستم
بوی گل مستم کرده بود حیاطش اونقدر بزرگ بود ک باید تاکسی دربستی میگرفتی تا برسی
وسطای حیاط رسیدم ک در خونه باز شد ی خانم و اقا ک حدودا٣۵یا۴٠ساله بودن شایدم بیشتر یا شایدم کمتر
رفتم جلو سلام کردم
با اون خانم دست دادم
منو ب داخل راهنمایی کردن ی خونه بزرگ ک از نمای خونه هم قشنگ تر بود عجب خونه ای بود نشستم روی مبل ک یکباره زنگ خونه ب صدا در اومد
اون اقا ب سمت ایفون رفت و بعد از اینکه در رو برای اون شخصی ک پشت در بود زد ب اون خانم گفت
*شهلا جان ...اقای فراهانی هم اومدن
ب اون خانم نگاه میکردم ک ب سمت در رفت
تو چهره اش ی غمی بود عجیب و غریب
لباس مشکی تنش بود ب زور راه میرفت معلوم بود ک تو این اتفاق بد جور نابود شده بود
صدای ی مرد جوون اومد ک اقای فریدونی داشت باهاش سلام و علیک میکرد
بعد از چند لحظه اون مرد داخل شد #maryam
ادامه در پارت ٢
هر روز در صورت امکان٢پارت....
۳۵.۲k
۱۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.