گمشده(پارت۱۴)
یوکی ویو:
یوکی در اتاقو با شدت باز میکنه*
النا یه چاقو جیبی دستشه و روی رگش نگه داشته*
یوکی ویو*
خون جلوی چشمامو گرفت... با عجله رفتم و چاقو رو گرفتم... عقلم هم نرسید از دسته بگیرم همونو گرفتم و دستم شروع به خون اومدن کرد
النا: یوکی دستت...
بلند گفتم: مهم نیست! تو داشتی چیکار میکردی؟
النا سرشو انداخت پایین. با عجله به طرف گوشیش رفتم... پیاما رو خوندم
+سلام شما خواهر سونمین هستین؟ تسلیت میگم ما همسایشون هستیم امروز بهمون خبر دادن که سونمین به قتل رسیده! شما از این موضوع خبر داشتین؟ پلیس هنوز داره روش تحقیق میکنه...واقعا تسلیت میگم*
با این موضوع گوشی از دستم افتاد... از عصبانیت نمیدونستم چیکار کنم. چاقوی توی دستم رو فشار دادم... النا به طرفم دوید و گفت: نکن!
گوجو و مگومی توی آستانه در ظاهر شدن... مگومی تا خون روی دست یوکی رو دید دوید سمتش و گفت: با خودت چیکار کردی؟
چاقو رو ول کردم. آروم زمزمه کردم: یکم خستم، میرم بخوابم
و به سمت اتاق حرکت کردم
به سمت اتاقم رفتم... یه کیف برداشتم. چند تا چیز ضروری و چند دست لباس گذاشتم توش. کیفمو بستم و یه لباس مشکی پوشیدم. خواستم از پنجره برم بیرون که یهو یکی در زد و اومد تو
النا: یوکی؟ همه چی اوکیه؟
که یهو با دیدن من و لباسام و کیفم سری تکون داد. سمتم اومد و گفت: کاری میکنی باهم میکنیم.
گفتم: نمیخوام آسیب ببینی...
النا: باید انتقاممو بگیرم
من: منم همینطور
النا رفت و لباسامو پوشید، یه یادداشت برای گوجو و مگومی گذاشتیم و از پنج ه فرار کردیم...
تیم انتقام جویان داره میاد..
دندردن دنردردردن( آهنگ فیلم سوپرمنیا😂)
بچه ها تا دقت داشته باشید النا یه جورایی سنسه ی یوکی حساب میشعععع
یوکی در اتاقو با شدت باز میکنه*
النا یه چاقو جیبی دستشه و روی رگش نگه داشته*
یوکی ویو*
خون جلوی چشمامو گرفت... با عجله رفتم و چاقو رو گرفتم... عقلم هم نرسید از دسته بگیرم همونو گرفتم و دستم شروع به خون اومدن کرد
النا: یوکی دستت...
بلند گفتم: مهم نیست! تو داشتی چیکار میکردی؟
النا سرشو انداخت پایین. با عجله به طرف گوشیش رفتم... پیاما رو خوندم
+سلام شما خواهر سونمین هستین؟ تسلیت میگم ما همسایشون هستیم امروز بهمون خبر دادن که سونمین به قتل رسیده! شما از این موضوع خبر داشتین؟ پلیس هنوز داره روش تحقیق میکنه...واقعا تسلیت میگم*
با این موضوع گوشی از دستم افتاد... از عصبانیت نمیدونستم چیکار کنم. چاقوی توی دستم رو فشار دادم... النا به طرفم دوید و گفت: نکن!
گوجو و مگومی توی آستانه در ظاهر شدن... مگومی تا خون روی دست یوکی رو دید دوید سمتش و گفت: با خودت چیکار کردی؟
چاقو رو ول کردم. آروم زمزمه کردم: یکم خستم، میرم بخوابم
و به سمت اتاق حرکت کردم
به سمت اتاقم رفتم... یه کیف برداشتم. چند تا چیز ضروری و چند دست لباس گذاشتم توش. کیفمو بستم و یه لباس مشکی پوشیدم. خواستم از پنجره برم بیرون که یهو یکی در زد و اومد تو
النا: یوکی؟ همه چی اوکیه؟
که یهو با دیدن من و لباسام و کیفم سری تکون داد. سمتم اومد و گفت: کاری میکنی باهم میکنیم.
گفتم: نمیخوام آسیب ببینی...
النا: باید انتقاممو بگیرم
من: منم همینطور
النا رفت و لباسامو پوشید، یه یادداشت برای گوجو و مگومی گذاشتیم و از پنج ه فرار کردیم...
تیم انتقام جویان داره میاد..
دندردن دنردردردن( آهنگ فیلم سوپرمنیا😂)
بچه ها تا دقت داشته باشید النا یه جورایی سنسه ی یوکی حساب میشعععع
۷۵۱
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.