تکپارتی شیپ entp و infp
ا infp توی خونه مشغول آب دادن به گلا بود.... یه تیشرت گشاد سفید به همراه یه شلوارک پاش بود..موهاش هم بالا بسته بود چون هوا به شدت گرم بود. همونطور که به گلا آب میداد لبخندی زد... نور از پشت پنجره به دستاش میخورد. انگشتای زیبا و باریکی داشت....همونطور که روی صدای جیک جیک پرنده ها متمرکز شده بود، یهو صدای در اومد و بعدش هم:
_عزیزم من اومدم!
با ذوق برگشت و با entp مواجه شد، هم خونه. حدود ۳ سال میشد باهم زندگی میکردن،از یه دوستی ساده شروع شد و تهش به عاشقی ختم شد.
اentp کیسه های توی دستش رو بالا برد و گفت: کلی خوراکی خریدممممم estp و enfp امشب قراره بیان پشیمون بمونن!
اinfp: چه خوب! چیا خریدی؟
و به سمت کیسه ها رفت تا خالیشون کنه
اentp:هرچی که بگی، شکلات، چیپس، لواشک.. و از همه مهمتر پاستیل!
چشمای infp برقی زد و سریع کیسه هارو گشت. یه پاستیل در اورد و روی مبل نشست... بازش کرد و شروع به خوردن کرد.
اinfp با لپای باد کرده گفت: چقدر خوشمزستتتت
اentp یه دستشو زیر چونش گذاشت تا دقیق تر بتونه روی اون گل زیبا متمرکز بسه.... احساسات چیزی نبود که entp بخواد بهشون اهمیت بده ولی از وقتی که این گل زیبا وارد زندگیش شده بود همه چی فرق میکرد...
اinfp با خنده گفت: چیه؟ چرا نگاه میکنی؟
اentp آروم به سمتش رفت و از پشت بغلش کرد: چون دوست دارم
اinfp سرخ شد... Entp همیشه میدونست چطور ضربان قلب infp رو ببره بالا.گفت: خب؟
اinfp:خب؟
اentp: سهم من چی میشه؟
اinfp چمشاشو توی حدقه چرخوند و گفت: باشه
و بوسه ی کوتاهی روی لبای entp زد
اentp: نه نشد دیگه...
و صورت infp رو قاب کرد و لباشو روی لبای پفکی infp فشار داد... زیبایی اون صحنه و حس بی نظیر بین اون دوتا....entp آروم لبای infp رو مک میزد و infp هم با تمام وجود همراهیش میکرد...entp آروم از infp جدا شد. Infp گفت: خب؟ به سهم روزت رسیدی؟
اemtp پوزخندی زد و گفت: این که کافی نبود ولی خب..
اinfp بغلش کرد و گفت: خیلی دوست دارم
اentp سر infp رو بوسید و گفت: منم همینطور عزیزم:))))
_عزیزم من اومدم!
با ذوق برگشت و با entp مواجه شد، هم خونه. حدود ۳ سال میشد باهم زندگی میکردن،از یه دوستی ساده شروع شد و تهش به عاشقی ختم شد.
اentp کیسه های توی دستش رو بالا برد و گفت: کلی خوراکی خریدممممم estp و enfp امشب قراره بیان پشیمون بمونن!
اinfp: چه خوب! چیا خریدی؟
و به سمت کیسه ها رفت تا خالیشون کنه
اentp:هرچی که بگی، شکلات، چیپس، لواشک.. و از همه مهمتر پاستیل!
چشمای infp برقی زد و سریع کیسه هارو گشت. یه پاستیل در اورد و روی مبل نشست... بازش کرد و شروع به خوردن کرد.
اinfp با لپای باد کرده گفت: چقدر خوشمزستتتت
اentp یه دستشو زیر چونش گذاشت تا دقیق تر بتونه روی اون گل زیبا متمرکز بسه.... احساسات چیزی نبود که entp بخواد بهشون اهمیت بده ولی از وقتی که این گل زیبا وارد زندگیش شده بود همه چی فرق میکرد...
اinfp با خنده گفت: چیه؟ چرا نگاه میکنی؟
اentp آروم به سمتش رفت و از پشت بغلش کرد: چون دوست دارم
اinfp سرخ شد... Entp همیشه میدونست چطور ضربان قلب infp رو ببره بالا.گفت: خب؟
اinfp:خب؟
اentp: سهم من چی میشه؟
اinfp چمشاشو توی حدقه چرخوند و گفت: باشه
و بوسه ی کوتاهی روی لبای entp زد
اentp: نه نشد دیگه...
و صورت infp رو قاب کرد و لباشو روی لبای پفکی infp فشار داد... زیبایی اون صحنه و حس بی نظیر بین اون دوتا....entp آروم لبای infp رو مک میزد و infp هم با تمام وجود همراهیش میکرد...entp آروم از infp جدا شد. Infp گفت: خب؟ به سهم روزت رسیدی؟
اemtp پوزخندی زد و گفت: این که کافی نبود ولی خب..
اinfp بغلش کرد و گفت: خیلی دوست دارم
اentp سر infp رو بوسید و گفت: منم همینطور عزیزم:))))
۱.۱k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.