خانزاده پارت
#خان_زاده #پارت250
اهورا در حالی که سعی میکرد خودش و نجات بده داد زد
_ اونو ول کن بره بی ناموس. میدونی اگه یه تار موش آسیب ببینه چه بلایی به روزگار خودت و خاندانت میارم؟دستت و بکش از روش
مردی که منو گرفته بود خندید و گفت
_پس غیرتی بودی و رو نمیکردی خان زاده! واسه ناموس بقیه که زیادی روشن فکری. حالا زنت و با من شریک شو چی میشه؟
ترسیده نالیدم
_اهورا این چی میگه؟
با شنیدن این حرف رسما منفجر شد و عربده کشید
_مردی بگو ولم کنن تا نشونت بدم دست دراز کردن سمت زن من یعنی چی حروم زاده!
_زیادی حرف زدی!
نمیدونم چه اشاره ای به اون دو تا مرد کرد که اهورا رو ول کردن. تا خواست به سمتم بیاد یکی شون اسلحه شو در آورد.
وحشت زده داد زدم
_اهورا مواظب باش!
هنوز جمله م تموم نشده بود یه دستمال جلوی دهنم گرفته شد و آخرین چیزی که دیدم تصویر نقش زمین شده ی اهورا بود.
* * * * *
اون قدر گریه کرده بودم که چشمام به سختی باز میموند.
در اتاق باز شد. بی تاب به در نگاه کردم که اهورا رو با صورتی غرق خون پرت کردن توی اتاق و درو بستن.
از جام پریدم و با هق هق به سمتش رفتم.
صورتش و سمت خودم برگردوندم و زار زدم
_چی کارت کردن؟
سرفه ای کرد و بی رمق بهم زل زد و گفت
_نریز اشکاتو...
هق زدم
_اشکای من به جهنم ببین چه بلایی سرت آوردن! اینا کین اهورا؟چیکار به کار تو دارن؟
🍁 🍁 🍁 🍁 #خان_زاده #پارت251
به سختی جواب داد
_بابای هلیا...
متحیر گفتم
_اما چرا؟
بی رمق چشماشو بست. تند به گونه ش زدم و گفتم
_نبند چشماتو باید از اینجا بریم وگرنه میکشنت!
دستش و زیر تنش زد اما نتونست بلند بشه.
دوباره روی زمین افتاد و گفت
_نگهبان زیاد داره. تا حالا کسی نتونسته از دست این بشر فرار کنه.
عصبی گفتم
_تو که اینا رو میدونستی چرا پا رو دمش گذاشتی؟
_چ... چون... یه نفر....باید تقاص... غلطایی که کرده رو... ازش میگرفت.
هق زدم
_حالا تاوانش و ما باید بدیم.
دستم و گرفت و گفت
_نجاتت میدم از اینجا... قول میدم.
_چه طوری؟
همون لحظه در اتاق باز شد و سامان اومد داخل.
چشمام گرد شد.
با دیدن اهورا پوزخندی زد و گفت
_میبینم که از اون همه ادعای خان زاده فقط یه لاشه مونده.
با ناباوری گفتم
_کار توعه؟
شونه بالا انداخت و گفت
_متاسفم عروس خانوم. من زیاد به این شوهرت تذکر دادم اما گوشش بدهکار نبود.
عصبی داد زدم
_عوضی پست فطرت ببین چه بلایی سرش آوردی!
با خونسردی خندید و گفت
_فکر میکردم دلت خنک میشه.
🍁 🍁 🍁 🍁
اهورا در حالی که سعی میکرد خودش و نجات بده داد زد
_ اونو ول کن بره بی ناموس. میدونی اگه یه تار موش آسیب ببینه چه بلایی به روزگار خودت و خاندانت میارم؟دستت و بکش از روش
مردی که منو گرفته بود خندید و گفت
_پس غیرتی بودی و رو نمیکردی خان زاده! واسه ناموس بقیه که زیادی روشن فکری. حالا زنت و با من شریک شو چی میشه؟
ترسیده نالیدم
_اهورا این چی میگه؟
با شنیدن این حرف رسما منفجر شد و عربده کشید
_مردی بگو ولم کنن تا نشونت بدم دست دراز کردن سمت زن من یعنی چی حروم زاده!
_زیادی حرف زدی!
نمیدونم چه اشاره ای به اون دو تا مرد کرد که اهورا رو ول کردن. تا خواست به سمتم بیاد یکی شون اسلحه شو در آورد.
وحشت زده داد زدم
_اهورا مواظب باش!
هنوز جمله م تموم نشده بود یه دستمال جلوی دهنم گرفته شد و آخرین چیزی که دیدم تصویر نقش زمین شده ی اهورا بود.
* * * * *
اون قدر گریه کرده بودم که چشمام به سختی باز میموند.
در اتاق باز شد. بی تاب به در نگاه کردم که اهورا رو با صورتی غرق خون پرت کردن توی اتاق و درو بستن.
از جام پریدم و با هق هق به سمتش رفتم.
صورتش و سمت خودم برگردوندم و زار زدم
_چی کارت کردن؟
سرفه ای کرد و بی رمق بهم زل زد و گفت
_نریز اشکاتو...
هق زدم
_اشکای من به جهنم ببین چه بلایی سرت آوردن! اینا کین اهورا؟چیکار به کار تو دارن؟
🍁 🍁 🍁 🍁 #خان_زاده #پارت251
به سختی جواب داد
_بابای هلیا...
متحیر گفتم
_اما چرا؟
بی رمق چشماشو بست. تند به گونه ش زدم و گفتم
_نبند چشماتو باید از اینجا بریم وگرنه میکشنت!
دستش و زیر تنش زد اما نتونست بلند بشه.
دوباره روی زمین افتاد و گفت
_نگهبان زیاد داره. تا حالا کسی نتونسته از دست این بشر فرار کنه.
عصبی گفتم
_تو که اینا رو میدونستی چرا پا رو دمش گذاشتی؟
_چ... چون... یه نفر....باید تقاص... غلطایی که کرده رو... ازش میگرفت.
هق زدم
_حالا تاوانش و ما باید بدیم.
دستم و گرفت و گفت
_نجاتت میدم از اینجا... قول میدم.
_چه طوری؟
همون لحظه در اتاق باز شد و سامان اومد داخل.
چشمام گرد شد.
با دیدن اهورا پوزخندی زد و گفت
_میبینم که از اون همه ادعای خان زاده فقط یه لاشه مونده.
با ناباوری گفتم
_کار توعه؟
شونه بالا انداخت و گفت
_متاسفم عروس خانوم. من زیاد به این شوهرت تذکر دادم اما گوشش بدهکار نبود.
عصبی داد زدم
_عوضی پست فطرت ببین چه بلایی سرش آوردی!
با خونسردی خندید و گفت
_فکر میکردم دلت خنک میشه.
🍁 🍁 🍁 🍁
- ۱۲۱.۰k
- ۰۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط