خانزاده پارت

#خان_زاده #پارت254


صدای عربده ی اهورا حتی به گوش منم رسید.
چشمامو با درد بستم.خدا میدونه با دیدن اون عڪسا چه حالی شده.
گوشام و گرفتم. لعنت بهت سامان... قسم میخورم حتی ڪتڪایی ڪه خورد دردش از این عڪسا بیشتر بود.
هنوزم داشت داد می‌زد...طاقت نیاوردم و بلند شدم و دستگیره ی درو پایین دادم اما لعنتی قفل بود
محڪم به در ڪوبیدم و داد زدم
_باز ڪنین این درو
نگهبان پشت در، درو باز ڪرد و با قیافه ی آدم آهنیش بهم نگاه ڪرد و زمخت گفت
_چی می‌خوای؟
_می‌خوام سامان و ببینم
با فریاد اهورا دلم به سمتش پر ڪشید
_آیلییین!
بی قرار خواستم از اتاق بیرون برم ڪه عوضی نذاشت و هلم داد داخل و گفت
_بتمرگ سر جات اینجا هتل پنج ستاره نیومدی.
درو بست و قفلش ڪرد.
تند از جام بلند شدم و به در ڪوبیدم. داد زدم اما فایده ای نداشت. بی رحم تر از این حرفا بود
بی رمق سر خوردم ڪنار دیوار... حماقت ڪردم.
اون عوضی ازم خواست برای گرفتن یڪ سری عڪس باهاش همڪاری ڪنم و اون در عوض ڪاری با اهورا نداشته باشه.
منه احمق هم بدون فڪر موافقت ڪردم.
صدای چرخش ڪلید توی قفل اومد. از جام بلند شدم و همون لحظه در اتاق با شدت باز شد و اهورا عصبی با صورت زخمی اومد تو...
🍁 🍁 🍁 🍁
#خان_زاده #پارت255

از ترس نگاهش چسبیدم به دیوار.
اولین بار بود این طوری می دیدمش.تا این حد عصبی و پریشون...
با خشونت داد زد
_باهاش بودی؟
تڪونی از فریادش خوردم. به سمتم اومد و بازوم و محڪم توی دستش فشرد و این بار نعره زد
_جواب منو بده باهاش بودی؟
نگاهش ڪردم. چند بار از خیانت ها‌‌ش رنج بردم؟
چند بار به دستش خرد شدم و شڪستم؟ چرا این بار من نشڪنمش؟
همون لحظه سامان وارد اتاق شد و نگاه معناداری به سمتم انداخت.
به چشمای قرمز اهورا زل زدم و سر تڪون دادم.
نفسش آشڪارا قطع شد و چند لحظه ناباور نگاهم ڪرد.
از حالت صورتش ترسیدم...سامان لبخندی از سر پیروزی زد و گفت
_حالا ڪه مطمئن شدی خان زاده! عاقبت ناموس دزدی اینه ڪه یه روز ناموس خودت...
حرفش با لگدی ڪه اهورا توی صورتش زد قطع شد. جیغ بلندی ڪشیدم. قبل از اینڪه محافظا جلوش و بگیرن اسلحه ی یڪیشون و ڪشید و سمت سامان نشونه رفت.
ترسیده اسمش و صدا زدم اما اون حتی یڪ ثانیه هم صبر نڪرد و صدای شلیڪ با صدای جیغم یڪی شد.


🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
دیدگاه ها (۲)

#خان_زاده #پارت256در کسری از ثانیه سامان نقش بر زمین شد.خوا...

#خان_زاده #پارت258گوشام و گرفتم تا عربده‌هاش ڪمتر دلم و بسو...

#خان_زاده #پارت252 _چه طور می‌تونی انقدر عوضی باشی؟جلو اومد...

#خان_زاده #پارت250اهورا در حالی که سعی می‌کرد خودش و نجات ب...

رمان بغلی من پارت ۶۳دیانا: آره ارسلان: حالا من از حرفی که او...

نام فیک: عشق مخفیPart: 37ویو ات*رفتم توی اتاقمو درو بستمو پش...

پارت دو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط