داستان ترسناک "مامان خونَس!"
داستان ترسناک "مامان خونَس!"
در یک عصر زمستان، پدری پس از یک خواب بعد از ظهری بر روی مبل اتاق نشیمن دراز کشیده بود و به صدای همسرش گوش میداد که در اتاق نوزادشان داشت برای او آواز میخواند و میخندید... پدر به آرامی لبخندی زد و به سمت آشپزخانه رفت تا برای خود یک فنجان قهوه بریزد...
و با صدای بلند از همسرش پرسید:
"عزیزم! قهوه برات بریزم...؟!"
ناگهان سکوت عجیبی فضای خانه را گرفت و صدای آواز خواندن قطع شد...
پس از چند ثانیه درب خانه باز شد و همسرش با کیسه های خرید از درب منزل وارد شد!
همانطور که پدر از دیدن این صحنه شوکه شده بود، صدای جیغ وحشتناک و دلخراشی از اتاق به گوش رسید!
هر دو با وحشت به سمت اتاق کودک دویدند!
اما وقتی وارد اتاق شدند هیچ کسی در اتاق نبود و فرزندشان با لبخند به گوشه ای خالی از اتاق خیره بود...
گویی که داشت به کسی نگاه میکرد...
در یک عصر زمستان، پدری پس از یک خواب بعد از ظهری بر روی مبل اتاق نشیمن دراز کشیده بود و به صدای همسرش گوش میداد که در اتاق نوزادشان داشت برای او آواز میخواند و میخندید... پدر به آرامی لبخندی زد و به سمت آشپزخانه رفت تا برای خود یک فنجان قهوه بریزد...
و با صدای بلند از همسرش پرسید:
"عزیزم! قهوه برات بریزم...؟!"
ناگهان سکوت عجیبی فضای خانه را گرفت و صدای آواز خواندن قطع شد...
پس از چند ثانیه درب خانه باز شد و همسرش با کیسه های خرید از درب منزل وارد شد!
همانطور که پدر از دیدن این صحنه شوکه شده بود، صدای جیغ وحشتناک و دلخراشی از اتاق به گوش رسید!
هر دو با وحشت به سمت اتاق کودک دویدند!
اما وقتی وارد اتاق شدند هیچ کسی در اتاق نبود و فرزندشان با لبخند به گوشه ای خالی از اتاق خیره بود...
گویی که داشت به کسی نگاه میکرد...
۱.۶k
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.