پارت

پارت :68
ارباب زاده ...
( روز بعد )

سوبین به سمت اتاق یونجون حرکت کرد و بدون اینکه در بزنه وارد اتاق یونجون شد

" اگر یکم آرام تر در رو باز میکردی بخدا عیبی نداشت "

سوبین وارد اتاق یونجون شد یونجون لباسش رو از روی تخت بلند کرد و مشغول بستن دکمه های لباسش شد سوبین گفت

" دیروز نرفتی شرکت دیشب هم دیر برگشتی دلیلش چیه ؟!"

یونجون به سوبین نگاه کرد و دوباره نگاهش رو ازش گرفت و مشغول بستن دکمه هایش شد
سوبین چشم هاشو تو حدقه چرخوند و گفت

" دیروز حالت بد بود نتونستی بیای شرکت ؟!"

این دفعه یونجون جواب سوبین رو داد دفعه اول سوبین جوری حرف زد انگار داشت از یونجون حساب می‌گرفت و البته که یونجون از این مدل حرف زدن خوشش نمیاد...


"دیروز حال نداشتم بیام "

سوبین سری به معنی تایید تکون داد و دوباره پرسید

" و نتونم بپرسم دیشب کجا بودی ؟!"

سوبین منتظر به یونجون نگاه میکرد تا جواب بده

" دیشب رفتم شرکت تا کار های که می خواستم رو انجام بدم "

با یاد آوردی دیشب پوزخندی زد و گفت

" هر کاری رو که خواستم انجام دادم و حنا بیشتر از اون "

سوبین گفت اوو خوبه پس سوبین دوباره گفت

" پس امروز میای شرکت ؟!"

" آره میام "

سوبین گفت اوکی و بعد از چند دقیقه که منتظر یونجون بود تا موهاش رو مرتب کنه و کار هاشو تموم کنه گفت

" خوب بلاخره میتونیم بریم صبحانه بخوریم یا نه ؟!"

یونجون که فهمید سوبین منتظر اونه خندید و گفت

" آره میتونیم "

یونجون و سوبین با هم از اتاق رفتن بیرون سوبین تعجب کرده بود چون معمولا پیش نمیومد که یونجون صبحانه بخوره ولی انگار امروز حال داشت و بیشتر از هر روزی سر حال بود ...
همش با خودش می‌خندید و عجیب رفتار می کرد سوبین دلش می خواست از یونجون بپرسه که دلیل این خنده های چیه ولی با خودش گفت شاید این دیگه زیادی فضولی باشه ..
یونجون با اینکه میدونست بازم پرسید

" بومگیو دیروز آمد سرکار ؟!"

سوبین سرش رو به معنی مثبت تکون داد و گفت

" آره آمد ولی ای کاش نمیومد "

یونجون گفت

" چیزی گفتی ؟"

سوبین سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت نه ...


ادامه دارد ...