سلام خوبین
سلام خوبین
این روزا اصلا حوصله نوشتن نداشتم حتی حوصله خودمم نداشتم همیشه نزدیکای بهار میشه حس بدی بهم دست میده نمیدونم چرا از بچگیم اینجوری بودم کلا از تغیر فصل تغیر سال بدم میاد.....
امشب قسمت اول سرگذشت میزارم و فردا شب ادامش
یاسمین💙
من یاسمینم 23 ساله از زاهدان
18 سالم بود درگیر کنکور و سال اخر دبیرستانم بود سخت تلاش میکردم ک بتونم موفق بشم آروز داشتم برم دانشگاه همیشه دوس داشتم حسابدار شم... تابستون بود ک کنکور دادم میدونستم ک دانشگاه شهر خودمون قبول میشم همه چی وفق مرادم بود و از زندگیم راضی بودم اما خیلی اتفاقی خواهر بزرگم یسنا ک 27 سالش بود توی تصادف از دست دادم باورش برای همگیمون سخت بود خواهرم یسنا توی سن 16 سالگی عروس شده بود و دو تا بچه دختر بنام فرناز و مهرناز داشت ک 10 ساله و 8 ساله بودند
باورم نمیشد ک خواهرم همدمم پشتیبانمو از دست دادم
تا مراسم چهلم دو تا بچه هاش پیش ما بودن و شوهرش اقا رضا روزا پیش ما بود و شبها میرفت خونشون اما بعد چهلم اقا رضا تصمیم گرفت ک بچه ها رو ببره پیش خودش اما مهرناز و فرناز به شدت به ما وابسته شده بودن و گریه میکردن
و اقا رضا از تصمیمش منصرف شد
چند روز بعد نتایج کنکورم بود و من حسابداری قبول شده بودم توی پوست خودم نمیگنجیدم و خبر قبولیمو به مامان و بابام دادم اما خوشحالی ازشون ندیدم
_بابا خوشحال نشدی
_بسه بسه باید بیخیال درس بشی
_چرا آخه
_باید شوهر کنی
_من نمیخام شوهر کنم میخام درس بخونم
_مگ دست توعه باید بچه های خواهرتو جم کنی نکنه میخای رضا بره زن غریبه بگیره و بچه ها برن زیر دست غریبه
_ینی چی
_ینی تو زن رضا میشی و بچه های خواهرتو جم میکنی رضا ک مرد درست و پاکیه
_من نمیخام من نمیتونم رضا مث داداشمه
_هیس اخر هفته مراسم عقدته و جواب توام بله اس و سلام
هرچی گریه کردم زاری کردم شام و ناهار نخورم دعوا راه انداختم فایده نداشت کوتاه نیومدن میگفتن باید زن رضا شی
رضا مرد سی و پنج ساله با موهای جو گندمی و سبزه ای بود ک سنتی با خواهرم یسنا ازدواج کرده بود و من اصلا نمیتونستم قبول کنم زن مردی بشم شوهر خواهرمه و 17 سال ازم بزرگتره و بچه خواهرم فقط 8 سال ازم کوچیکتره کلی ارزوم داشتم واسه خودم دلم میخاس دانشگاه برم شاغل بشم عاشق شم لباس سفید عروسی بپوشم اما تموم ارزوهام نقش بر آب شد
اخر هفته رسید........ #سرگذشت #رمان #داستان
این روزا اصلا حوصله نوشتن نداشتم حتی حوصله خودمم نداشتم همیشه نزدیکای بهار میشه حس بدی بهم دست میده نمیدونم چرا از بچگیم اینجوری بودم کلا از تغیر فصل تغیر سال بدم میاد.....
امشب قسمت اول سرگذشت میزارم و فردا شب ادامش
یاسمین💙
من یاسمینم 23 ساله از زاهدان
18 سالم بود درگیر کنکور و سال اخر دبیرستانم بود سخت تلاش میکردم ک بتونم موفق بشم آروز داشتم برم دانشگاه همیشه دوس داشتم حسابدار شم... تابستون بود ک کنکور دادم میدونستم ک دانشگاه شهر خودمون قبول میشم همه چی وفق مرادم بود و از زندگیم راضی بودم اما خیلی اتفاقی خواهر بزرگم یسنا ک 27 سالش بود توی تصادف از دست دادم باورش برای همگیمون سخت بود خواهرم یسنا توی سن 16 سالگی عروس شده بود و دو تا بچه دختر بنام فرناز و مهرناز داشت ک 10 ساله و 8 ساله بودند
باورم نمیشد ک خواهرم همدمم پشتیبانمو از دست دادم
تا مراسم چهلم دو تا بچه هاش پیش ما بودن و شوهرش اقا رضا روزا پیش ما بود و شبها میرفت خونشون اما بعد چهلم اقا رضا تصمیم گرفت ک بچه ها رو ببره پیش خودش اما مهرناز و فرناز به شدت به ما وابسته شده بودن و گریه میکردن
و اقا رضا از تصمیمش منصرف شد
چند روز بعد نتایج کنکورم بود و من حسابداری قبول شده بودم توی پوست خودم نمیگنجیدم و خبر قبولیمو به مامان و بابام دادم اما خوشحالی ازشون ندیدم
_بابا خوشحال نشدی
_بسه بسه باید بیخیال درس بشی
_چرا آخه
_باید شوهر کنی
_من نمیخام شوهر کنم میخام درس بخونم
_مگ دست توعه باید بچه های خواهرتو جم کنی نکنه میخای رضا بره زن غریبه بگیره و بچه ها برن زیر دست غریبه
_ینی چی
_ینی تو زن رضا میشی و بچه های خواهرتو جم میکنی رضا ک مرد درست و پاکیه
_من نمیخام من نمیتونم رضا مث داداشمه
_هیس اخر هفته مراسم عقدته و جواب توام بله اس و سلام
هرچی گریه کردم زاری کردم شام و ناهار نخورم دعوا راه انداختم فایده نداشت کوتاه نیومدن میگفتن باید زن رضا شی
رضا مرد سی و پنج ساله با موهای جو گندمی و سبزه ای بود ک سنتی با خواهرم یسنا ازدواج کرده بود و من اصلا نمیتونستم قبول کنم زن مردی بشم شوهر خواهرمه و 17 سال ازم بزرگتره و بچه خواهرم فقط 8 سال ازم کوچیکتره کلی ارزوم داشتم واسه خودم دلم میخاس دانشگاه برم شاغل بشم عاشق شم لباس سفید عروسی بپوشم اما تموم ارزوهام نقش بر آب شد
اخر هفته رسید........ #سرگذشت #رمان #داستان
۵۵.۲k
۳۰ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.