یاسمین💙
یاسمین💙
اخر هفته رسید رضا با دسته گل اومد خونمون من تو اتاقم بودم و حرفاشونو گوش میکردم
_نه پسرم نیازی ب حرف زدن تو نیس من با یاسی صحبت کردم راضیه از خداشم باشه ک بخاد مادر بچه های خواهرش و زن تو بشه
_اخه دلم نمیخاد اجباری در کار باشه
_هیسسسسسسس پسرم من برم بگم یاسی حاضر شه ک بریم محضر
بابام اومد تو اتاقم
_هنو ک نشستی دختره خیره حاضر شو زووووود
محل ندادم بازومو گرفت و به طرف کمد هلم داد خونواده ما جو مرد سالاری داشت و کسی حق حرف زدن نداشت
_ببین فقط ازت چیزی ببینم اخمی ناراحتی خونتو میریزم مبادا رضا بفهمه اجبارت کردم
مانتو و شلوار شیری رنگمو با ی روسری گلدار سرم کردم چادر رنگی سفیدمو سرم کردم و با مهریه 5 سکه زن رضا شدم زن شوهر خواهرم
حس بدی داشتم از بابام و مامانم متنفر بودم و از رضا چندشم میشد حس نمیکردم شوهرمه
بدون هیچ مراسم و جهازی راهی خونه رضا شدم مهرناز و فرناز خیلی خوشحال بودن و رضا هم ذوق زده بود اما من توی دلم غوغایی بود سرم از درد داشت میترکید
رفتم توی اتاق در قفل کردم و خابیدم اما تموم شب کابوس میدیدم
صبح ک بیدار شدم وارد آشپزخونه شدم و داشتم صبحونه آماده میکردم ک صدای زنگ خونه اومد در باز کردم مادرم بود با ظرف کاچی وارد شد
_بیا بخور دخترم جون بگیر دیشب شب سختی بوده
و خندید با خشم نگاهش کردم و ظرف کاچی ازش گرفتم و توی سطل آشغال انداختم
_چی فکر کردین با خودتون ها فکر کردین دیشب تو بغل رضا بود اون هنوز برای من همون اقا رضاس شوهر خواهرم ک مث داداشش واسم بود
من فقط بخاطر بچه های خواهرم اینام بعنوان کلفت پرستار فقط همین من زن این خونه نیستم اینم توی گوشت فرو کن و به بابا هم بگو و دیگ هم حق ندارین پاتونو توی این خونه بذارین من دگ بچه شما نیستم تموم حالا هم برو بیرون
در رو محکم بستم رضا گیج خواب وارد هال شد
_چیشده یاسی
_هیچی مامانم بود
_بیدارم میکردی
_بیا صبحونه آمادس
تقریبا یه ماهی بیشتر میگذشت ک تو خونه رضا بودم بعنوان زنش اما نذاشته بودم بهم نزدیک شه و کم کم هم رضا فهمیده بود ک دلیل این ک اینقد خشک و سردم اینه ک ب زور عقد کردم و دلیلش خجالت و این حرفا نیست
اما رضا مرد صبوری بود و چیزی ب روم نمیورد و همش ازم تشکر میکرد بخاطر بچه ها و خونه و همیشه با دست پر و گل به خونه میومد
با اینک رضا خیلی پر محبت بود اما توی قلبم جایگاهی بعنوان شوهر نداشت
تقریبا دی ماه بود ک به رضا گفتم میخام برم دانشگاه میخام برم رشته حسابداری و اونم بی چون و چرا قبول کرد واقعا ذوق داشتم ک از اول بهمن قراره برم دانشگاه #سرگذشت #رمان #داستان
اخر هفته رسید رضا با دسته گل اومد خونمون من تو اتاقم بودم و حرفاشونو گوش میکردم
_نه پسرم نیازی ب حرف زدن تو نیس من با یاسی صحبت کردم راضیه از خداشم باشه ک بخاد مادر بچه های خواهرش و زن تو بشه
_اخه دلم نمیخاد اجباری در کار باشه
_هیسسسسسسس پسرم من برم بگم یاسی حاضر شه ک بریم محضر
بابام اومد تو اتاقم
_هنو ک نشستی دختره خیره حاضر شو زووووود
محل ندادم بازومو گرفت و به طرف کمد هلم داد خونواده ما جو مرد سالاری داشت و کسی حق حرف زدن نداشت
_ببین فقط ازت چیزی ببینم اخمی ناراحتی خونتو میریزم مبادا رضا بفهمه اجبارت کردم
مانتو و شلوار شیری رنگمو با ی روسری گلدار سرم کردم چادر رنگی سفیدمو سرم کردم و با مهریه 5 سکه زن رضا شدم زن شوهر خواهرم
حس بدی داشتم از بابام و مامانم متنفر بودم و از رضا چندشم میشد حس نمیکردم شوهرمه
بدون هیچ مراسم و جهازی راهی خونه رضا شدم مهرناز و فرناز خیلی خوشحال بودن و رضا هم ذوق زده بود اما من توی دلم غوغایی بود سرم از درد داشت میترکید
رفتم توی اتاق در قفل کردم و خابیدم اما تموم شب کابوس میدیدم
صبح ک بیدار شدم وارد آشپزخونه شدم و داشتم صبحونه آماده میکردم ک صدای زنگ خونه اومد در باز کردم مادرم بود با ظرف کاچی وارد شد
_بیا بخور دخترم جون بگیر دیشب شب سختی بوده
و خندید با خشم نگاهش کردم و ظرف کاچی ازش گرفتم و توی سطل آشغال انداختم
_چی فکر کردین با خودتون ها فکر کردین دیشب تو بغل رضا بود اون هنوز برای من همون اقا رضاس شوهر خواهرم ک مث داداشش واسم بود
من فقط بخاطر بچه های خواهرم اینام بعنوان کلفت پرستار فقط همین من زن این خونه نیستم اینم توی گوشت فرو کن و به بابا هم بگو و دیگ هم حق ندارین پاتونو توی این خونه بذارین من دگ بچه شما نیستم تموم حالا هم برو بیرون
در رو محکم بستم رضا گیج خواب وارد هال شد
_چیشده یاسی
_هیچی مامانم بود
_بیدارم میکردی
_بیا صبحونه آمادس
تقریبا یه ماهی بیشتر میگذشت ک تو خونه رضا بودم بعنوان زنش اما نذاشته بودم بهم نزدیک شه و کم کم هم رضا فهمیده بود ک دلیل این ک اینقد خشک و سردم اینه ک ب زور عقد کردم و دلیلش خجالت و این حرفا نیست
اما رضا مرد صبوری بود و چیزی ب روم نمیورد و همش ازم تشکر میکرد بخاطر بچه ها و خونه و همیشه با دست پر و گل به خونه میومد
با اینک رضا خیلی پر محبت بود اما توی قلبم جایگاهی بعنوان شوهر نداشت
تقریبا دی ماه بود ک به رضا گفتم میخام برم دانشگاه میخام برم رشته حسابداری و اونم بی چون و چرا قبول کرد واقعا ذوق داشتم ک از اول بهمن قراره برم دانشگاه #سرگذشت #رمان #داستان
۶۲.۱k
۰۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.