سلامممم حتی تو اتوبوسم در حال تایپ کردن داستانامم (عکسی ک
سلامممم حتی تو اتوبوسم در حال تایپ کردن داستانامم (عکسی ک گذاشتم)
یاسمین💜
دانشگاه ثبت نام کردم و سرم حسابی گرم بچه ها و درسم شده بود البته رضا هم خیلی کمکم میکرد همیشه با خودم فکر میکردم اگ من جای رضا بودم این وضع تحمل میکردم
توی دانشگاه با دختری بنام اسما صمیمی شده بودم البته ازم چیزی نمیدونست کلا همه فک میکردن من مجردم چون حلقه دستم نمیکردم و چیزی هم ب کسی نمیگفتم
و کلی پسر توی محیط دانشگاه بهم پیشنهاد دوستی میدادن ک من رد میکردم و هم میذاشتن پای غرورم
گاهی وقتا اسما بهم میگفت نکنه عشقی چیزی داری اما من فقط میخندیدم
اما توی تموم پسرایی ک بهم پیشنهاد داده بودن افشین خیلی پیله بود و هر چی جواب رد میدادم ول کن نبود
اسما هم اصرار داشت ک دوست شم فوقش خوشم نمیومد کات میکنم هیچکی از دل من خبر نداشت نمیدونستن توی سن 19 سالگی مادر دو بچه ام
با خودم گفتم ب حرف اسما گوش کنم و دوست شم و سر یکی دو روز بهونه میارم و جدا میشم
جواب مثبتمو به افشین اعلام کردم و قرار شد توی یه کافی شاپ ببینمش
استرس داشتم دست و پام یخ کرده بود اگ کسی میدید چی اگ ب گوش بابام و رضا میرسید شبانه زنده ب گورم میکردن از کار خودم پشیمون بودم وارد کافی شاپ شدم
افشین پسری 21 ساله ک همکلاسیم بود و اهل شیراز بود پسری بی نهایت جذاب مطمعن بودم اگ مجرد بودم حتما عاشقش میشدم
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم افشین شاخه گل رزی رو بهم داد افشین توضیح میداد از خودش میداد و من فقط استرس داشتم ک نکنه منو ببینن
افشین دستمو گرفت و من دستشو پس زد و اخمی کردم
_چته یاسی حالت خوبه
_اره خوبم
_نظرت در مورد ادامه رابطمون چیه
سکوت کردم قیافه رضا جلو چشمم بود و اینک درسته رضا جایی تو قلبم نداره اما اون شوهر منه نمیخاستم ی زن خیانتکار باشم من اهل این چیزا نبودم
_یاسی حرفی بزن
_نه من فقط اومدم اینجا تا بگم نمیخامت و دست از سرم بردار
_اخه چرا
_خوش نمیاد ازت
_ببین بی آبروت میکنم ک دگ یاد بگیری منو رد نکنی من واسه تو غرورمو خورد کردم اما لیاقت نداشتی
تموم تنم میلرزید و به سمت خونه رفتم از کارم پشیمون بودم و گریه میکردم
شب ک رضا اومد خونه و چهره منو دید جا خورد
_چیزی شده یاسی
_نه خوبم از شب دل درد بودم الان بهترم
_میخای واست کیسه ابگرم بیارم
_نه ممنون
هر چ رضا اصرار میکرد ک کاری واسم بکنه من بیشتر از خودم بدم میومد چون من با فرهنگی بزرگ شده بودم ک حتی نگاه کردن ب یه مرد غریبه خیانته چ برسه ب قرار گذاشتن
فردا رفتم دانشگاه همکلاسیام ی جوری نگام میکردن و چشمم به افشین زد پوزخندی زد
اسما کنارم نشست
_خاک تو سرت یاسی فقط بلد بودی ادا تنگا رو در بیاری واسه من
_چرا چیشده #سرگذشت #داستان #رمان
یاسمین💜
دانشگاه ثبت نام کردم و سرم حسابی گرم بچه ها و درسم شده بود البته رضا هم خیلی کمکم میکرد همیشه با خودم فکر میکردم اگ من جای رضا بودم این وضع تحمل میکردم
توی دانشگاه با دختری بنام اسما صمیمی شده بودم البته ازم چیزی نمیدونست کلا همه فک میکردن من مجردم چون حلقه دستم نمیکردم و چیزی هم ب کسی نمیگفتم
و کلی پسر توی محیط دانشگاه بهم پیشنهاد دوستی میدادن ک من رد میکردم و هم میذاشتن پای غرورم
گاهی وقتا اسما بهم میگفت نکنه عشقی چیزی داری اما من فقط میخندیدم
اما توی تموم پسرایی ک بهم پیشنهاد داده بودن افشین خیلی پیله بود و هر چی جواب رد میدادم ول کن نبود
اسما هم اصرار داشت ک دوست شم فوقش خوشم نمیومد کات میکنم هیچکی از دل من خبر نداشت نمیدونستن توی سن 19 سالگی مادر دو بچه ام
با خودم گفتم ب حرف اسما گوش کنم و دوست شم و سر یکی دو روز بهونه میارم و جدا میشم
جواب مثبتمو به افشین اعلام کردم و قرار شد توی یه کافی شاپ ببینمش
استرس داشتم دست و پام یخ کرده بود اگ کسی میدید چی اگ ب گوش بابام و رضا میرسید شبانه زنده ب گورم میکردن از کار خودم پشیمون بودم وارد کافی شاپ شدم
افشین پسری 21 ساله ک همکلاسیم بود و اهل شیراز بود پسری بی نهایت جذاب مطمعن بودم اگ مجرد بودم حتما عاشقش میشدم
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم افشین شاخه گل رزی رو بهم داد افشین توضیح میداد از خودش میداد و من فقط استرس داشتم ک نکنه منو ببینن
افشین دستمو گرفت و من دستشو پس زد و اخمی کردم
_چته یاسی حالت خوبه
_اره خوبم
_نظرت در مورد ادامه رابطمون چیه
سکوت کردم قیافه رضا جلو چشمم بود و اینک درسته رضا جایی تو قلبم نداره اما اون شوهر منه نمیخاستم ی زن خیانتکار باشم من اهل این چیزا نبودم
_یاسی حرفی بزن
_نه من فقط اومدم اینجا تا بگم نمیخامت و دست از سرم بردار
_اخه چرا
_خوش نمیاد ازت
_ببین بی آبروت میکنم ک دگ یاد بگیری منو رد نکنی من واسه تو غرورمو خورد کردم اما لیاقت نداشتی
تموم تنم میلرزید و به سمت خونه رفتم از کارم پشیمون بودم و گریه میکردم
شب ک رضا اومد خونه و چهره منو دید جا خورد
_چیزی شده یاسی
_نه خوبم از شب دل درد بودم الان بهترم
_میخای واست کیسه ابگرم بیارم
_نه ممنون
هر چ رضا اصرار میکرد ک کاری واسم بکنه من بیشتر از خودم بدم میومد چون من با فرهنگی بزرگ شده بودم ک حتی نگاه کردن ب یه مرد غریبه خیانته چ برسه ب قرار گذاشتن
فردا رفتم دانشگاه همکلاسیام ی جوری نگام میکردن و چشمم به افشین زد پوزخندی زد
اسما کنارم نشست
_خاک تو سرت یاسی فقط بلد بودی ادا تنگا رو در بیاری واسه من
_چرا چیشده #سرگذشت #داستان #رمان
۷۱.۰k
۰۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.