حس های ممنوعه🍷🥂

شانس من توی زندگی همیشه خرابه. نمی‌دونم چرا؟ شاید چون پدرم هیچ وقت نتونست توی قمار یک بار هم برنده بشه. آره، درست حدس زدی! پدرم دست آخر من رو به جونگکوک، یکی از بزرگ‌ترین مافیاهای شهر باخته!

جونگکوک یک موجود ترسناک و سرد بود. قد بلند، بدن عضلانی، و اون چشم‌های تیره‌اش که آدم رو به وحشت می‌نداخت. کلاً به نظر نمی‌رسید کسی باشه که بخواد با من، آت، دختر معمولی و حوصله‌سربری که عاشق غرق شدن توی کتاب‌های رمان رومانتیکم، ارتباطی داشته باشه.

وقتی پدرم به من گفت برم با جونگکوک صحبت کنم، دور خودم چرخیدم و از خودم پرسیدم: "الان کجای دنیا رسیدیم؟" هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی به این شرایط بیفتم. به طرز وحشتناکی حس کردم که زندگی‌ام در دستان یک فرد دیوونه ام

اولین باری که جونگکوک رو دیدم، اصلاً خوشم نیومد. به جاش، احساس کردم که غباری سنگین توی فضا وجود داره. بعد از سلام و اینا، شروع به صحبت کرد و با لحن جدی و خشکش گفت: "حالا که تو برده منی باید بفهمی که چکار باید بکنی." تو مغزم زنگ خطر به صدا در اومد!
دیدگاه ها (۲)

حس های ممنوعه🍷🥂۲

حس های ممنوعه🍷🥂۳

تکپارتی یونگی و دفتر

سه پارتی کوک.امید زندگی پارت اخر

Love and hate { عـشـق و نـفـرت }" part 5 " ویو ا.ت : درسته ا...

بازگشت فرمانده

شوهر دو روزه پارت۶۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط