دختر شیطون بلا110
#دخترشیطونبلا110
_ سلام کردما مهساخانم
_ سلام
_ خوبی؟
_ خوبم تو خوبی؟
لبخندی زد و آروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
_ تو رو دیدم خوب شدم
با اینکه از شنیدن این حرفش حس خوبی بهم دست داد اما لبخندم رو خوردم و گفتم:
_ کوفت
_ پس چرا هنوز لباساتون رو عوض نکردید؟
_ نمیدونم
به یلدا نگاه کردم و گفتم:
_ بریم لباس عوض کنیم؟
_ آره بریم
امیرحسین کنار پرهام ایستاد، ما دوتا هم به سمت سالن رفتیم و وارد شدیم.
همون لحظه مامان پگاه رو دیدم که داشت با استرس به سمت آشپزخونه میرفت.
_ خاله؟
با شنیدن صدام ایستاد و با لبخند گفت:
_ به به سلام عزیزم، خوش اومدید
جفتمون رو بغل کرد و بوسید و با مهربونی گفت:
_ چه خوشگل شدید
_ مرسی خاله جون
_ راستی مهساجون چطوری؟ بهتر شدی عزیزم؟
_ قربونتون بهترم
_ خداروشکر
یلدا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_ شمام خیلی خوب شدید خاله
_ فداتشم عزیزم، راستی مهسا و امیرحسین با شما از آرایشگاه زدن بیرون؟
_ بله
_ پس دیگه کم کم میرسن
_ آره
_ خب من برم به کارام برسم، شمام از خودتون پذیرایی کنید حتما
_ چشم برید شما
لبخندی زد و رفت، ما دوتا هم به سمت اتاقی که گوشه ی سالن رفتیم و مشغول درآوردن لباسامون شدیم.
یلدا جلوی آیینه ایستاد و مشغول مرتب کردن موهاش شد، منم رژم رو پررنگ کردم و از اتاق بیرون زدیم.
یلدا با ذوق دستاش رو به هم زد و گفت:
_ وای چقدر خوش بگذره ها
_ آره، واقعا خوشحالم براشون مخصوصا که بخاطر من جشنشون عقب افتاد
به محض اینکه وارد محوطه شدیم، امیرحسین و پگاه وارد باغ شدن.
همه خانما کنار در ایستاده بودن و کِل میکشیدن؛ یه چندنفر هم روی سرشون نقل میریختن و اسفند دود کرده بودن.
با ذوق و لبخند نگاهشون کردم و گفتم:
_ چقدر به هم میان
_ بیا بریم پیششون
به سمتشون رفتیم و وقتی بهشون رسیدم پگاه رو بغل کردم و گفتم:
_ عزیزدل من خوشبخت بشی
_ مرسی قربونت برم
ازش جدا شدم و بعد به امیرحسین دست دادم و گفتم:
_ خیلی خوشحالم براتون
_ ممنون
_ سلام کردما مهساخانم
_ سلام
_ خوبی؟
_ خوبم تو خوبی؟
لبخندی زد و آروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
_ تو رو دیدم خوب شدم
با اینکه از شنیدن این حرفش حس خوبی بهم دست داد اما لبخندم رو خوردم و گفتم:
_ کوفت
_ پس چرا هنوز لباساتون رو عوض نکردید؟
_ نمیدونم
به یلدا نگاه کردم و گفتم:
_ بریم لباس عوض کنیم؟
_ آره بریم
امیرحسین کنار پرهام ایستاد، ما دوتا هم به سمت سالن رفتیم و وارد شدیم.
همون لحظه مامان پگاه رو دیدم که داشت با استرس به سمت آشپزخونه میرفت.
_ خاله؟
با شنیدن صدام ایستاد و با لبخند گفت:
_ به به سلام عزیزم، خوش اومدید
جفتمون رو بغل کرد و بوسید و با مهربونی گفت:
_ چه خوشگل شدید
_ مرسی خاله جون
_ راستی مهساجون چطوری؟ بهتر شدی عزیزم؟
_ قربونتون بهترم
_ خداروشکر
یلدا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_ شمام خیلی خوب شدید خاله
_ فداتشم عزیزم، راستی مهسا و امیرحسین با شما از آرایشگاه زدن بیرون؟
_ بله
_ پس دیگه کم کم میرسن
_ آره
_ خب من برم به کارام برسم، شمام از خودتون پذیرایی کنید حتما
_ چشم برید شما
لبخندی زد و رفت، ما دوتا هم به سمت اتاقی که گوشه ی سالن رفتیم و مشغول درآوردن لباسامون شدیم.
یلدا جلوی آیینه ایستاد و مشغول مرتب کردن موهاش شد، منم رژم رو پررنگ کردم و از اتاق بیرون زدیم.
یلدا با ذوق دستاش رو به هم زد و گفت:
_ وای چقدر خوش بگذره ها
_ آره، واقعا خوشحالم براشون مخصوصا که بخاطر من جشنشون عقب افتاد
به محض اینکه وارد محوطه شدیم، امیرحسین و پگاه وارد باغ شدن.
همه خانما کنار در ایستاده بودن و کِل میکشیدن؛ یه چندنفر هم روی سرشون نقل میریختن و اسفند دود کرده بودن.
با ذوق و لبخند نگاهشون کردم و گفتم:
_ چقدر به هم میان
_ بیا بریم پیششون
به سمتشون رفتیم و وقتی بهشون رسیدم پگاه رو بغل کردم و گفتم:
_ عزیزدل من خوشبخت بشی
_ مرسی قربونت برم
ازش جدا شدم و بعد به امیرحسین دست دادم و گفتم:
_ خیلی خوشحالم براتون
_ ممنون
۵.۲k
۱۷ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.