دختر شیطون بلا109
#دخترشیطونبلا109
یلدا هم نیشگون آرومی از دستش گرفت و گفت:
_ دقیقا
_ خب چته وحشی چرا نیشگون میگیری
منم دستش رو محکم فشار دادم و گفتم:
_ خوب میکنه، ما رو داداشمون حساسیم
_ خب حواستون باشه اینطوری منم رو خواهرام حساس میشم
_ توی سیب زمینی کجا و غیرت کجا!
لبخندی زد و چیزی نگفت؛ ما هم دیگه چیزی نگفتیم و سه تایی به سمت فرناز رفتیم.
هرچی بهش نزدیک تر میشدیم، اخماش بیشتر تو هم میرفت تا اینکه بهش رسیدیم.
پرهام بدون هیچ لبخندی با جدیت نگاهش کرد و گفت:
_ سلام خوش اومدی
اونم پوزخندی زد و با حرصی که مثلا سعی داشت پنهانش کنه، گفت:
_ سلام ممنون، خوش میگذره؟
یلدا لبخند حرص دربیاری زد و گفت:
_ به ما که خیلی، به شما چی؟
_ با پرهام جان بودم
_ من و پرهام جان نداریم عزیزم!
چپ چپ نگاهمون کرد و بعد هم دنباله ی لباس زرد رنگش که اصلا به پوست برنزه اش نمیومد رو گرفت و رفت.
یلدا که آتیشی شده بود انگشتش رو به نشونه ی تهدید بالا آورد و رو به پرهام گفت:
_ وای وای پرهام اگه با این ازدواج کنی کشتمت
دست پرهام رو ول کردم و با خنده گفتم:
_ یجوری میگی انگار این بدبخت عاشق اونه، این خودشم ازش فراریه!
_ خواستم گفته باشم بالاخره
شونه هام رو بالا انداختم و به اطراف نگاه کردم تا ببینم سامان اومده یا نه اما پیداش نکردم پس گفتم:
_ راستی بچه ها سامان کجاست؟
پرهام یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ تو چیکار به اون داری؟
_ همینطوری پرسیدم
_ قبلا سایه اش رو با تیر میزدی، حالا سراغش رو میگیری؟
لبخند پر از فحشی زدم و گفتم:
_ حیف فرناز و مامانش بهمون خیره شدن وگرنه الان کتک رو خورده بودی!
با این حرفم یلدا عین بز سریع سرش رو چرخوند و پشت سرش رو نگاه کرد!
با حرص دستش رو گرفتم و فشار دادم که به این سمت برگشت و گفت:
_ آخ
_ آخ و زهرمار گوساله، چرا برمیگردی نگاه میکنی خب؟
_ کوفت خب حواسم نبود
_ خری دیگه خر
_ خودتم شده تو این موقیعت ها برگردی نگاه کنیا
خواستم چیزی بگم اما با شنیدن صدای سامان از پشت سرم ناخودآگاه لبخندی زدم و به اون سمت برگشتم.
_ سلام دوستان
کت و شلوارش خیلی به تنش نشسته بود و مدل موهاشم قشنگ شده بود.
پرهام و یلدا جوابش رو دادن اما من چیزی نگفتم و همینطوری نگاه کردم...
یلدا هم نیشگون آرومی از دستش گرفت و گفت:
_ دقیقا
_ خب چته وحشی چرا نیشگون میگیری
منم دستش رو محکم فشار دادم و گفتم:
_ خوب میکنه، ما رو داداشمون حساسیم
_ خب حواستون باشه اینطوری منم رو خواهرام حساس میشم
_ توی سیب زمینی کجا و غیرت کجا!
لبخندی زد و چیزی نگفت؛ ما هم دیگه چیزی نگفتیم و سه تایی به سمت فرناز رفتیم.
هرچی بهش نزدیک تر میشدیم، اخماش بیشتر تو هم میرفت تا اینکه بهش رسیدیم.
پرهام بدون هیچ لبخندی با جدیت نگاهش کرد و گفت:
_ سلام خوش اومدی
اونم پوزخندی زد و با حرصی که مثلا سعی داشت پنهانش کنه، گفت:
_ سلام ممنون، خوش میگذره؟
یلدا لبخند حرص دربیاری زد و گفت:
_ به ما که خیلی، به شما چی؟
_ با پرهام جان بودم
_ من و پرهام جان نداریم عزیزم!
چپ چپ نگاهمون کرد و بعد هم دنباله ی لباس زرد رنگش که اصلا به پوست برنزه اش نمیومد رو گرفت و رفت.
یلدا که آتیشی شده بود انگشتش رو به نشونه ی تهدید بالا آورد و رو به پرهام گفت:
_ وای وای پرهام اگه با این ازدواج کنی کشتمت
دست پرهام رو ول کردم و با خنده گفتم:
_ یجوری میگی انگار این بدبخت عاشق اونه، این خودشم ازش فراریه!
_ خواستم گفته باشم بالاخره
شونه هام رو بالا انداختم و به اطراف نگاه کردم تا ببینم سامان اومده یا نه اما پیداش نکردم پس گفتم:
_ راستی بچه ها سامان کجاست؟
پرهام یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ تو چیکار به اون داری؟
_ همینطوری پرسیدم
_ قبلا سایه اش رو با تیر میزدی، حالا سراغش رو میگیری؟
لبخند پر از فحشی زدم و گفتم:
_ حیف فرناز و مامانش بهمون خیره شدن وگرنه الان کتک رو خورده بودی!
با این حرفم یلدا عین بز سریع سرش رو چرخوند و پشت سرش رو نگاه کرد!
با حرص دستش رو گرفتم و فشار دادم که به این سمت برگشت و گفت:
_ آخ
_ آخ و زهرمار گوساله، چرا برمیگردی نگاه میکنی خب؟
_ کوفت خب حواسم نبود
_ خری دیگه خر
_ خودتم شده تو این موقیعت ها برگردی نگاه کنیا
خواستم چیزی بگم اما با شنیدن صدای سامان از پشت سرم ناخودآگاه لبخندی زدم و به اون سمت برگشتم.
_ سلام دوستان
کت و شلوارش خیلی به تنش نشسته بود و مدل موهاشم قشنگ شده بود.
پرهام و یلدا جوابش رو دادن اما من چیزی نگفتم و همینطوری نگاه کردم...
۴.۳k
۱۷ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.