فیک جونگکوک: اتاق۳۱۱
فیکجونگکوک: اتاق۳۱۱
part⁵⁹
+" چرا اینکارو کردی؟ "
_" کدوم کار؟ "
+" همین چیزی که گفتی با کاری که کردی، لیما فکر میکنه عاشقمی حالا سوهو هم حتمی همین فکرو میکنه "
_" هر فکر میخوان بکنن "
+" یعنی چی هر فکر میخوان بُکنن؟ توی جشن هی بهم نگاه میکردی بهم نزدیک میشدی لیما فکر میکرد عاشقم شدی، حالا هم اینجا، اینارو به سوهو گفتی و بردیم حتمی اونم همین فکرو میکنه "
_" لیما چه باهوشه "
+" چی؟ "
_" لیما اولین بار بود منومیدید فهمید عاشقم ولی تو بعد از این همه مدت نفهمیدی "
+" چیو نفهمیدم؟ "
_" اوفف...عاشقتم...اینو نفهمیدی "
+" (سکوت و با تعجب به جونگکوک نگاه میکنه) "
+"ت..تو... الان چی گفتی؟ "
جونگکوک سرعت ماشین رو کم میکنه
ماشین رو سمت گوشهای جاده هدایت میکنه و ماشین رو نگه میداره
کمربندشو باز میکنه
روبه چهمین میکنه
_" گفتم عاشقتم "
چهمین بدون اینکه چیزی بگه به جونگکوک نگاه میکرد
چشمان جونگکوک پُر از عشق نسبت به چهمین بود
دختر سرش را تکان آرومی داد
لبهایش را از هم باز کرد و لب زد
+" ت..تو... الان جدی داری میگی؟ "
_" مطمعنی دارم شوخی میکنم؟ "
چهمین بدون هیچ حرفی به جونگکوک نگاه میکرد
_" خب حالا..نظر تو چیه؟ "
+" نظر من؟ "
_" اره؛ من الان بهت اعتراف کردن، توهم باید یه نظری بگی دیگه، نمیشه که همینطوری بهم زل بزنی هیچی نگی "
+" اعم...خب "
_" فقط نظرت رو راجب من بگو، چیز دیگهای ازت نمیخوام "
+" اعم.. خب راستش.... "
_" باشه باشه فهمیدم "
+" ولی من که هنوز چیزی نگفتم "
_" اینطوری که نگام میکنی و حرف میزنی معلومه اعتراف الکی بوده "
+" هی... "
_" بیخالش همه چیزو فراموش کن "
+" جونگکوک "
_" بله؟ "
+" دوست دارم "
_" ها؟چی؟...الان تو چیزی گفتی؟ "
+" گفتم دوست دارم "
part⁵⁹
+" چرا اینکارو کردی؟ "
_" کدوم کار؟ "
+" همین چیزی که گفتی با کاری که کردی، لیما فکر میکنه عاشقمی حالا سوهو هم حتمی همین فکرو میکنه "
_" هر فکر میخوان بکنن "
+" یعنی چی هر فکر میخوان بُکنن؟ توی جشن هی بهم نگاه میکردی بهم نزدیک میشدی لیما فکر میکرد عاشقم شدی، حالا هم اینجا، اینارو به سوهو گفتی و بردیم حتمی اونم همین فکرو میکنه "
_" لیما چه باهوشه "
+" چی؟ "
_" لیما اولین بار بود منومیدید فهمید عاشقم ولی تو بعد از این همه مدت نفهمیدی "
+" چیو نفهمیدم؟ "
_" اوفف...عاشقتم...اینو نفهمیدی "
+" (سکوت و با تعجب به جونگکوک نگاه میکنه) "
+"ت..تو... الان چی گفتی؟ "
جونگکوک سرعت ماشین رو کم میکنه
ماشین رو سمت گوشهای جاده هدایت میکنه و ماشین رو نگه میداره
کمربندشو باز میکنه
روبه چهمین میکنه
_" گفتم عاشقتم "
چهمین بدون اینکه چیزی بگه به جونگکوک نگاه میکرد
چشمان جونگکوک پُر از عشق نسبت به چهمین بود
دختر سرش را تکان آرومی داد
لبهایش را از هم باز کرد و لب زد
+" ت..تو... الان جدی داری میگی؟ "
_" مطمعنی دارم شوخی میکنم؟ "
چهمین بدون هیچ حرفی به جونگکوک نگاه میکرد
_" خب حالا..نظر تو چیه؟ "
+" نظر من؟ "
_" اره؛ من الان بهت اعتراف کردن، توهم باید یه نظری بگی دیگه، نمیشه که همینطوری بهم زل بزنی هیچی نگی "
+" اعم...خب "
_" فقط نظرت رو راجب من بگو، چیز دیگهای ازت نمیخوام "
+" اعم.. خب راستش.... "
_" باشه باشه فهمیدم "
+" ولی من که هنوز چیزی نگفتم "
_" اینطوری که نگام میکنی و حرف میزنی معلومه اعتراف الکی بوده "
+" هی... "
_" بیخالش همه چیزو فراموش کن "
+" جونگکوک "
_" بله؟ "
+" دوست دارم "
_" ها؟چی؟...الان تو چیزی گفتی؟ "
+" گفتم دوست دارم "
۷.۷k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.