پارت 7
#پارت 7
رمان تقدیر خاکستری... #هورا..
من: الانم پول لازمم که اومدم سراغت ...
سیام : چقدر..
من: هر چی بیشتر بهتر...
سیام: این پرونده رو بخون همه اطلاعاتش رو میخوام ...
من: لب تاب بده بهم شروع کنم..
واسم اورد و داد دستم ..
سیام هم رفت به کاراش برسه..
نمیدونم چقدر مشغول بود با نشستن سیام سرم رو بالا اوردم که ..
من: اخ اخ...ای تو روحت سیام..
سیام: به من چه خو...چی کار کردی..
ماگ قهوه توی دستش رو گرفتم و خوردم و گفتم:
این 100 شه تموم ...
سیام: تعارف نکنیا ..
من: نوچ خیالت راحت ...
سیام: پرویی دیگه ...
من: نظر لطفته...چقدر میدی..
سیام: 5 تومن...
من: اووووووه ولخرج شدی...قبلا به زورپول میدادی اونم کم..
سیام: خیلی بی شعوری من کی به تو کم دادم ...بعدم این یکی مهم بود کار دارم باهاش...
نگاه لب تاب کردم تموم شده بود فلش رو در اوردم و گرفتم طرف سیام ..
من: بیا اینم اطلاعات ...پول کی میریزی..
سیام: تا نیم ساعت دیگه تو حسابته...
من: باشه پس من رفتم...
زدم بیرون..
شب شده بود دیگه گشنگی داشتم میمردم روندم طرف خونه..
موتور رو بردم داخل و رفتم تو..
عسل: سلام دخی کجایی هر چی زنگ میزنم خاموشی..
من: کار داشتم گوشیم هم احتمالا شارژ تموم کرده..
خودمو انداختم رو مبل زورا در رفته خونه که بد تر کمرم داغون شد..
من: اه داغون شد کمرم...
بلوط: تقصیر خودته نمیدونی اینا داغونن که خودت رو میندازی روشون..
من: حواسم نبود بابا ...اولین فرصت باید یکی دیگه بخریم...
عسل: با کدوم پول اون وقت..
من: جور کردم کمی ...فردا بپوشین بریم خرید واسه خونمون..
حالا سفره بندازین که دارم میمرم از گشنگی..
بلوط: چشمممممن شما امر بفرما سرورم...
خندیدم و رفتم یه ابی صورتم بزنم ...
بلوط عاشق خرید بود الانم واسه همین این قدر ذوق داشت...
ما زیاد پول نداشتم بریم خرید ...
عسل توی یه مزون کار میرد نیمه وقت و بلوطم توی ارایشگاه کاشت و کارای ناخن انجام میداد
پول زیاد دستمون رو نمیگرفت اخر ماه واسه همین بچم عقده ای شده..
رفتم توی اشپز خونه دخترا سفره انداخته بودن میخواستن شروع کنن ..
نشستم شام ماکارونی درست کرده بود عسل ...
خوردیم و منم رفتم بالا که جمع کنم امشبم برم بیرون...
دخترا دیگه به این عادت کرده بودن چیزی نمیگفتن ...
لب تاب رو برداشتم و اومد برم که بلوط اومد از اشپز خونه بیرون و یه کیسه دستش بود گرفت طرفم..
من: این چیه..
بلوط: قهوه و کیک واست گذاشتم ..
ازش گرفتم و تشکر کردم ازش و بعد از خداحافظی رفتم موتور رو اوردم بیرون و زدم تو دل شهر...
این دفعه رفتم سمت یه باغ اطراف شهر متروکه بود و توش یه چشمه کوچیک بود...
اونجا نشستم و مشغول شدم...
کارم که تموم شد حرکت کردم ....
چون باغ پایین تر از جاده بود اومدم سوار موتور شم که صدای ترمز وحشت ناکی اومد و بعدش ماشینی که داشت از بلندی میومد پایین سمت باغ...
رمان تقدیر خاکستری... #هورا..
من: الانم پول لازمم که اومدم سراغت ...
سیام : چقدر..
من: هر چی بیشتر بهتر...
سیام: این پرونده رو بخون همه اطلاعاتش رو میخوام ...
من: لب تاب بده بهم شروع کنم..
واسم اورد و داد دستم ..
سیام هم رفت به کاراش برسه..
نمیدونم چقدر مشغول بود با نشستن سیام سرم رو بالا اوردم که ..
من: اخ اخ...ای تو روحت سیام..
سیام: به من چه خو...چی کار کردی..
ماگ قهوه توی دستش رو گرفتم و خوردم و گفتم:
این 100 شه تموم ...
سیام: تعارف نکنیا ..
من: نوچ خیالت راحت ...
سیام: پرویی دیگه ...
من: نظر لطفته...چقدر میدی..
سیام: 5 تومن...
من: اووووووه ولخرج شدی...قبلا به زورپول میدادی اونم کم..
سیام: خیلی بی شعوری من کی به تو کم دادم ...بعدم این یکی مهم بود کار دارم باهاش...
نگاه لب تاب کردم تموم شده بود فلش رو در اوردم و گرفتم طرف سیام ..
من: بیا اینم اطلاعات ...پول کی میریزی..
سیام: تا نیم ساعت دیگه تو حسابته...
من: باشه پس من رفتم...
زدم بیرون..
شب شده بود دیگه گشنگی داشتم میمردم روندم طرف خونه..
موتور رو بردم داخل و رفتم تو..
عسل: سلام دخی کجایی هر چی زنگ میزنم خاموشی..
من: کار داشتم گوشیم هم احتمالا شارژ تموم کرده..
خودمو انداختم رو مبل زورا در رفته خونه که بد تر کمرم داغون شد..
من: اه داغون شد کمرم...
بلوط: تقصیر خودته نمیدونی اینا داغونن که خودت رو میندازی روشون..
من: حواسم نبود بابا ...اولین فرصت باید یکی دیگه بخریم...
عسل: با کدوم پول اون وقت..
من: جور کردم کمی ...فردا بپوشین بریم خرید واسه خونمون..
حالا سفره بندازین که دارم میمرم از گشنگی..
بلوط: چشمممممن شما امر بفرما سرورم...
خندیدم و رفتم یه ابی صورتم بزنم ...
بلوط عاشق خرید بود الانم واسه همین این قدر ذوق داشت...
ما زیاد پول نداشتم بریم خرید ...
عسل توی یه مزون کار میرد نیمه وقت و بلوطم توی ارایشگاه کاشت و کارای ناخن انجام میداد
پول زیاد دستمون رو نمیگرفت اخر ماه واسه همین بچم عقده ای شده..
رفتم توی اشپز خونه دخترا سفره انداخته بودن میخواستن شروع کنن ..
نشستم شام ماکارونی درست کرده بود عسل ...
خوردیم و منم رفتم بالا که جمع کنم امشبم برم بیرون...
دخترا دیگه به این عادت کرده بودن چیزی نمیگفتن ...
لب تاب رو برداشتم و اومد برم که بلوط اومد از اشپز خونه بیرون و یه کیسه دستش بود گرفت طرفم..
من: این چیه..
بلوط: قهوه و کیک واست گذاشتم ..
ازش گرفتم و تشکر کردم ازش و بعد از خداحافظی رفتم موتور رو اوردم بیرون و زدم تو دل شهر...
این دفعه رفتم سمت یه باغ اطراف شهر متروکه بود و توش یه چشمه کوچیک بود...
اونجا نشستم و مشغول شدم...
کارم که تموم شد حرکت کردم ....
چون باغ پایین تر از جاده بود اومدم سوار موتور شم که صدای ترمز وحشت ناکی اومد و بعدش ماشینی که داشت از بلندی میومد پایین سمت باغ...
۱۱.۴k
۲۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.