پارت5
#پارت5
رمان تقدیر خاکستری... #هورا...
بلوط: ببخشید به خدا خودم دلم گرفته بود واسه حرف یکی از دخترا اینو گفتم ...
من: ول کنید اینو پایه هستین امروز بریم یه حالی کنیم ...
عسل: اره من یکی که چهار پایت هستم البته دعوت تو دیگه؟؟
من: جهنم و ضرر مفت خورا باشه...
بچه ها رفتن که لباس عوض کنن و منم کمی خوردم و بعداز اونا رفتم اتاق..
یه شلوار مشکی و تیشرت مشکی پوشیدم و مو هام رو هم بالا بستم و جمع کردم سویشرت توسی رو برداشتم و یه شال توسی و رفتم توی سالن دخترا هم از اتاق اومدن بیرون که ماشالا کلی به خودشون رسیده بودن..
من: خوب من میرم همون رستوران همیشگی دیگه اونجا میبینمتون...
کلاه کاسکت و سویچ موتور رو برداشتم و از خونه زدم بیرون ...
سوار موتور شدمو و زدم بیرون...
توی راه پشت چراغ قرمز نگاهم به دختر بچه ای خورد که پشت نشسته بود وبامامان باباش میخندیدن...
پوزخندی زدم ...خوش بحالشون...
من از وقتی که یادم میاد تا الان که نوزده سالمه خبری از مامان بابا نبوده...
هر چی از رییس پرورشگاه پرسیدم چطوری من اینجام چیزی بهم نگفت ..
پوف ...من از درست خوندن اصلا خوشم نمیاد ولی در عوضش عاشق هکری هستم ...و اهنگ سازی هم میکنم البته مخفی ...
رسیدم دیگه ..
از موتور پیاده شدم و رفتم توی رستوران...
روی یکی از تخت ها نشستم امیر که مدیر اینجا بود اومد سمتم واسه این که زیاد میاومدیم با هامون دوست شطه بود..
امیر: احوال هورا خانم ...راه گم کردی دخی...
من: ممنون ..والا مشغول بودم میدونی که اهنگ سازی و ...
امیر: باشه بابا فهمیدم ولی فک کنم یه چیزی به اسم گوشی همراه هست وسیله ارتباطیه راجبش تحقیق کن چیز خوبیه ها..
من: باشه بابا فهمیدم گوشی داری...بیا بشین الان دخترا میرسن..
امیر: تو باز با موتور اومدی..اخر میگیرنت...
من: اره حالم رو خوب میکنه بلکی میشم..حواسم هست به اونم...
امیر : از زبون که کم نمیاری تو ...بگم قلیون بیارن...
من: اره بگو بیارن دو سیب...
امیر : به روی چشم بانو هورا...
امیر رفت که قلیون رو بیاره منم با گوشی مشغول شدم ...
کمی بعد امیر اومدم و دخترا هم رسیدن خلاصه کلی خندیدیم و خوش گذروندیم...
دخترا رفتن خونه و منم طبق معمول بی خوابی زده بود سرم ... رفتم خونه و لب تاب رو برداشتم و
واسه خودم رفتم دور دور ...
از سوپری اب و یه کیک و ابمیوه خریدم و روندم طرف پاتوق همیشگیم...
بیرون شهر بود و دور از همه ی این شلوغی شهر...
لبه پرتگاه موتور رو زدم رو جک و در اومدم ...اینجا واقعا خوب بود ...
واسه خودم نشستم روی زمین و وسایل روگذاشتم کنارم و مشغرل شدم....
رمان تقدیر خاکستری... #هورا...
بلوط: ببخشید به خدا خودم دلم گرفته بود واسه حرف یکی از دخترا اینو گفتم ...
من: ول کنید اینو پایه هستین امروز بریم یه حالی کنیم ...
عسل: اره من یکی که چهار پایت هستم البته دعوت تو دیگه؟؟
من: جهنم و ضرر مفت خورا باشه...
بچه ها رفتن که لباس عوض کنن و منم کمی خوردم و بعداز اونا رفتم اتاق..
یه شلوار مشکی و تیشرت مشکی پوشیدم و مو هام رو هم بالا بستم و جمع کردم سویشرت توسی رو برداشتم و یه شال توسی و رفتم توی سالن دخترا هم از اتاق اومدن بیرون که ماشالا کلی به خودشون رسیده بودن..
من: خوب من میرم همون رستوران همیشگی دیگه اونجا میبینمتون...
کلاه کاسکت و سویچ موتور رو برداشتم و از خونه زدم بیرون ...
سوار موتور شدمو و زدم بیرون...
توی راه پشت چراغ قرمز نگاهم به دختر بچه ای خورد که پشت نشسته بود وبامامان باباش میخندیدن...
پوزخندی زدم ...خوش بحالشون...
من از وقتی که یادم میاد تا الان که نوزده سالمه خبری از مامان بابا نبوده...
هر چی از رییس پرورشگاه پرسیدم چطوری من اینجام چیزی بهم نگفت ..
پوف ...من از درست خوندن اصلا خوشم نمیاد ولی در عوضش عاشق هکری هستم ...و اهنگ سازی هم میکنم البته مخفی ...
رسیدم دیگه ..
از موتور پیاده شدم و رفتم توی رستوران...
روی یکی از تخت ها نشستم امیر که مدیر اینجا بود اومد سمتم واسه این که زیاد میاومدیم با هامون دوست شطه بود..
امیر: احوال هورا خانم ...راه گم کردی دخی...
من: ممنون ..والا مشغول بودم میدونی که اهنگ سازی و ...
امیر: باشه بابا فهمیدم ولی فک کنم یه چیزی به اسم گوشی همراه هست وسیله ارتباطیه راجبش تحقیق کن چیز خوبیه ها..
من: باشه بابا فهمیدم گوشی داری...بیا بشین الان دخترا میرسن..
امیر: تو باز با موتور اومدی..اخر میگیرنت...
من: اره حالم رو خوب میکنه بلکی میشم..حواسم هست به اونم...
امیر : از زبون که کم نمیاری تو ...بگم قلیون بیارن...
من: اره بگو بیارن دو سیب...
امیر : به روی چشم بانو هورا...
امیر رفت که قلیون رو بیاره منم با گوشی مشغول شدم ...
کمی بعد امیر اومدم و دخترا هم رسیدن خلاصه کلی خندیدیم و خوش گذروندیم...
دخترا رفتن خونه و منم طبق معمول بی خوابی زده بود سرم ... رفتم خونه و لب تاب رو برداشتم و
واسه خودم رفتم دور دور ...
از سوپری اب و یه کیک و ابمیوه خریدم و روندم طرف پاتوق همیشگیم...
بیرون شهر بود و دور از همه ی این شلوغی شهر...
لبه پرتگاه موتور رو زدم رو جک و در اومدم ...اینجا واقعا خوب بود ...
واسه خودم نشستم روی زمین و وسایل روگذاشتم کنارم و مشغرل شدم....
۱۳.۱k
۲۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.