پارت9
#پارت9
رمان تقدیر خاکستری... #آرات...
با کمی صحنه سازی کاری کردم ماشین پرت شه پایین توی سراشیبی ...
میدونست نمیمره اومدم برم طرفش که کسی رو کنار ماشین دیدم داره مرده باهاش حرف میزنه نزدیک که شدم صداش به گوشم رسید..
مرد: برو دختر ....الان میاد...برو...یادت نره چی گفتم...
تموم کرد...اه گندت بزنن...
سرعتم رو زیاد تر کردم بهشون برسم دختر تا متوجه من شد
با ترس از ماشین فاصله گرفت و بعدش شروع کرد به دوییدن ...
پشت سرش دوییدم ولی اون به موتوری که کمی اون ور تر بود رسیدو سریع حرکت کرد ...
با سرعت برگشتم که برم سوار ماشین بشم که صدای زنگی متوقفم کرد...
از اونجایی که موتور اون دختر بود میاومد کمی گشتم که لای برگا دیدمش...
هه خانم کوچولو گوشیش رو ول کرده...
گوشی رو گذاشتم تو جیبم و اروم رفتم سمت ماشینم...
منتظرم باش کوچولو...
توی ماشین نشستم و حرکت کردم..گوشیم زنگ خورد ...
ادوارد: چی شد ...
من: مرده مرد ولی
ادوراد: چی چیو مرد ...فهمیدی جای اون جعبه رو..
من: بزاری میگم به من نگفت ولی به یه دختره چرا ...کمی طولانی میشه ولی میارم واست...
و تماس رو قطع کردم...
#ادوار...
بعد از قطع تماس دیگری گرفت..
من: بازی شروع شد ...دختره همون جوری که خواستین وارد شده...
ناشناس:مواظبش باش ..نمیخوام اسیبی ببینه...ما بهش احتیاج داریم...
ادوارد: حتما قربان..
و تماس خاتمه داد...
#هورا...
همش حرفای اون یارو تری مغزم رژه میرفت صندوق مسجد شماره هایی که با دستش بهم نشون داد...
اخ خدا دارم از ترس سکته میکنم...
به سمت خونه روندم و بعد از بردن موتور داخل خودمو انداختم توی خونه ...
همش سایه اون مردو یادم میلد که دنبالم بود و از ترس میخوام بمیرم...
تا خود صبح خوابم نبرد از ترس ...
صبح دخترا بعد از صبحونه رفتن سر کاراشون و من از ترس موندم خونه ...
دنبال گوشیم گشتم که پیداش نکردم نمیدنم کجا گذاشتمش هر چی فکر کردم یادم نیومد ...
پوفی کردمو نشستم پای تلوزیون...
عصر که دخترا اومدن بخاطر این که قول داده بودم مجبور شدم بزنم بیرون از خونه...
کلی خرید کردیم واسه خودمون و یه دست مبل اروزن هم وایه خونه خریدیم و برگشتیم ...
چند روزی از اون ماجرا میگذره...
بیخیال اون ماجرا شدم ...
بعد از رفتن بچه ها منم زدم بیرون از خونه ...
توی راه بودم کیفم گرفت برم پیش امیر ...
داشتم میروندم طرف رستورانش که توی یکی از خیابون ها یهو یه ماشین پیچید جلوم و دوتا مرد ازش پیاده شدن...
اومد عقب گرد کنم که یه ماشینم پشتم قرار گرفت...
از ترس زبونم بند اومده بود...
ولی به خودم اومدم خواستم جیغ بزنم که دستی از پشت روی دهنم دستمالی گذاشت...
اول خواستم نفس نکشم و شروع کردم تقلا کردن ولی بی فایده بود ...
اخرش نتونستم و نفس کشیدم که چشمام سیاهی رفتو تو بغل اونی که گرفته بودم از حال رفتم...
رمان تقدیر خاکستری... #آرات...
با کمی صحنه سازی کاری کردم ماشین پرت شه پایین توی سراشیبی ...
میدونست نمیمره اومدم برم طرفش که کسی رو کنار ماشین دیدم داره مرده باهاش حرف میزنه نزدیک که شدم صداش به گوشم رسید..
مرد: برو دختر ....الان میاد...برو...یادت نره چی گفتم...
تموم کرد...اه گندت بزنن...
سرعتم رو زیاد تر کردم بهشون برسم دختر تا متوجه من شد
با ترس از ماشین فاصله گرفت و بعدش شروع کرد به دوییدن ...
پشت سرش دوییدم ولی اون به موتوری که کمی اون ور تر بود رسیدو سریع حرکت کرد ...
با سرعت برگشتم که برم سوار ماشین بشم که صدای زنگی متوقفم کرد...
از اونجایی که موتور اون دختر بود میاومد کمی گشتم که لای برگا دیدمش...
هه خانم کوچولو گوشیش رو ول کرده...
گوشی رو گذاشتم تو جیبم و اروم رفتم سمت ماشینم...
منتظرم باش کوچولو...
توی ماشین نشستم و حرکت کردم..گوشیم زنگ خورد ...
ادوارد: چی شد ...
من: مرده مرد ولی
ادوراد: چی چیو مرد ...فهمیدی جای اون جعبه رو..
من: بزاری میگم به من نگفت ولی به یه دختره چرا ...کمی طولانی میشه ولی میارم واست...
و تماس رو قطع کردم...
#ادوار...
بعد از قطع تماس دیگری گرفت..
من: بازی شروع شد ...دختره همون جوری که خواستین وارد شده...
ناشناس:مواظبش باش ..نمیخوام اسیبی ببینه...ما بهش احتیاج داریم...
ادوارد: حتما قربان..
و تماس خاتمه داد...
#هورا...
همش حرفای اون یارو تری مغزم رژه میرفت صندوق مسجد شماره هایی که با دستش بهم نشون داد...
اخ خدا دارم از ترس سکته میکنم...
به سمت خونه روندم و بعد از بردن موتور داخل خودمو انداختم توی خونه ...
همش سایه اون مردو یادم میلد که دنبالم بود و از ترس میخوام بمیرم...
تا خود صبح خوابم نبرد از ترس ...
صبح دخترا بعد از صبحونه رفتن سر کاراشون و من از ترس موندم خونه ...
دنبال گوشیم گشتم که پیداش نکردم نمیدنم کجا گذاشتمش هر چی فکر کردم یادم نیومد ...
پوفی کردمو نشستم پای تلوزیون...
عصر که دخترا اومدن بخاطر این که قول داده بودم مجبور شدم بزنم بیرون از خونه...
کلی خرید کردیم واسه خودمون و یه دست مبل اروزن هم وایه خونه خریدیم و برگشتیم ...
چند روزی از اون ماجرا میگذره...
بیخیال اون ماجرا شدم ...
بعد از رفتن بچه ها منم زدم بیرون از خونه ...
توی راه بودم کیفم گرفت برم پیش امیر ...
داشتم میروندم طرف رستورانش که توی یکی از خیابون ها یهو یه ماشین پیچید جلوم و دوتا مرد ازش پیاده شدن...
اومد عقب گرد کنم که یه ماشینم پشتم قرار گرفت...
از ترس زبونم بند اومده بود...
ولی به خودم اومدم خواستم جیغ بزنم که دستی از پشت روی دهنم دستمالی گذاشت...
اول خواستم نفس نکشم و شروع کردم تقلا کردن ولی بی فایده بود ...
اخرش نتونستم و نفس کشیدم که چشمام سیاهی رفتو تو بغل اونی که گرفته بودم از حال رفتم...
۱۵.۴k
۲۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.